امشب نیز خواب از چشمانم گریخته است و من، به دنبال مأمنی هستم تا تنهایی لحظه های بی حضور تو را با او قسمت کنم و به راستی چه پناهگاهی بهتر از خودت؟!
نمیدانم کجایی و کی وعده ی ظهورت تحقّق خواهد یافت،اما، ندایی در درونم میگوید:
دوست پا در رکاب خواهد شد
یار مالک رقاب خواهد شد
با این امید زنده ام که گاه آمدنت غبار کفشهایت را سرمه ی چشمانم کنم.
بیا،بیا که جهان تاریک شده است و دلمان تنگ،
بیا،بیا که طعنه ی اعداء نمک بر زخم ندیدنت می زند،
بیا،بیا و یوسف وار، پیمانه مان را پر کن،
یا شمیمی از بوی پیراهنت را به دل هایمان هدیه نما.