montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net

گر از صبا شنوم بوی آن مسیحا را
دوباره زنده کنم جان مرده آسا را
همیشه گفتم و بار دیگر همی گویم
که می دهم به وصالش تمام دنیا را
چه دانی آن که چه سان می کند دلم فریاد
هزار رتبه فزونتر دل زلیخا را
مگر که رحم کند او به حال مضطر من
و گر نه می رود این نیمه جان زتن ما را
دلی مرا اگر از سنگ بود می شد آب
ندانم این چه دلی سخت تر بُد از خارا
چه سالها به سر آمد چه روزها که گذشت
هنوز منتظر نور آن جهان آرا
ندانمش که چه صبریست بهر آن ایوب
مگر نمی شنود ناله های دلها را
نوای ملتجیان از جهات شش برپا
چرا نمی رسد این فتنه ها و غوغا را
به جز که مصلح دوستان تقاضایش
چنینشده است که بینند این بلاها را
حسین به کشتن یاران چگونه شد راضی
مگر ندید یتیمان و بیوه زنها را
چگونه گشت رضا بر اسیری زینب
مگر نه عصمت حق بود و دخت زهرا را
سرش چگونه بر سر نی رفت تا به دمشق
مممگر نه آیت حق بود سبط طه را
چه سان خرابه نشین گشت خانه زاد بتول
مگر قصور میسر نبود آنها را
جواد کس نرسد بر کمال تا نچشد
در این دو روزه خود، سرد و گرم دنیا را
***
زهجر دوست به یکمو دلم بود بر جا
بسی عجب که همین مو چگونه مانده بپا
هر آن دلی که در او خانه کرد آتش عشق
عجب مدارا شود گر ز سوز خویش فنا
چه سان بسوزم و چون گریم و چه سان نالم
که از تو جلب کنم سوی خود عنان رضا
تو خود بگو که چه سان نالم وز آب بصر
چقدر اشک بریزم که تا رسم بمُنی
بگو چقدر بپاشم بر وی آتش دل
زآب دیده مگر دیده ام بود دریا
چنان به دل شده این نار، مشتعل که اگر
به هفت بحر زنندش نمی کنند اطفا
بگیر شعله آه مرا به دریا زن
اگر که خشک نشد گو غلط مکن بی جا
به عشق روی تو دل برگرفتم از همه چیز
که تا به غیر تو نبود در او امید و رجا
نه دل به خانه و فرزند و خانمان دارم
نه عشق باغ و چمنزار و گردش صحرا
هر آن که آتش عشقش بسوخت بنیادش
دلش کجاست که تا دیگری کند ماوی
چگونه دل ز تو گیرم به غیر بفروشم
هنوز کز تو ندیدم به هیچ گونه جفا
به جز تو مهر کسی در دل آشیانه نکرد
مران جواد زدر بارت ای ولی خدا
***
این هجر آخر می دهد بر باد سامان مرا
و این درد آخر می کند از پایه بنیان مرا
ترسم که پیش از وصل او مرگم رسد در ناگهان
دانم یقین کاین آرزو گیرد زتن جان مرا
دردا که عمر آمد به سر رویش ندیدم یک نظر
گر قابلیت نیست این بصر رحمی کن امکان مرا
گر قابل خدمت نیم هستم به جرمم معترف
لیکن تو تقصیرم مبین بین آه سوزان مرا
گفتی که چون غرق بلا گردی بگیم دست تو
دستی رسان بنگر دمی غرقاب طوفان مرا
یعقوب بس افغان نمود آخر بر یوسف رسید
آخر تو هم رحمی نما این آه و افغان مرا
ای یوسف گم گشته ام تا چند نالم در غمت
یارب بدیدارش رسان این چشم گریان مرا
نی می کنم ترک ادب نی می کشم دست از طلب
جز آن که نالم روز و شب بین صدق پیمان مرا
من آن نیم کز خود کنم دعوی عهدی گر مدد
از شه نیاید بنده را بینند کفران مرا
باشد تمام هستیم از رحمت و احسان تو
دانم زتو آید مدد این نطق گویان مرا
هم گریه و هم آه دل از تو است پس مهدی چرا
رحمی نمی سازی دیگر این قلب بریان مرا
آرام آرام ای جواد آخر رسد روز وصال
کی لطف او غفلت کند این قلب نالان مرا
***
کسی که با تو کند طرح آشنائی را
چرا زکف نرهاند منی و مائی را
دلی که انس گرفتی به فیض الطافت
چرا نیفکند از خویش هر هوائی را
هر آن که معنی وصلت به راستی بشناخت
چرا ز دل نکند جز تو هر رجائی را
کسی که با تو صفا شد چرا روا نبود
که بر کند همه درهای ناصفائی را
جدائی تو زما جز به جرم عصیان نیست
خدای برکند از ریشه این جدائی را
بگو به مدعیان هر که وصل او جوید
زروی صدق کند ترک خودنمائی را
کجا زعدل بود دعوی محبت او
اگر نه دور کنی رسم بی وفائی را
گرت که آرزوی وصل اوست بندگی آر
ز بندگی بطلب فخر کدخدایی را
نه بندگی به زبان است ورنه روز غدیر
به مرتضی همه دادند پیشوائی را
به بندگی نرسی ای جواد تا نکنی
بیک لحاظ نظر شاهی و گدائی را
***
یا رب این هجر کجا بود که شد قسمت ما
این چه دردیست که هرگز نکند هجرت ما
از چه ما را به بلا سهم چنین سوزان شد
ساختندی مگر از جنس بلا طینت ما
هیچ سوزنده تر از هجر نباشد به جهان
ما چه کردیم که با هجر شدی نسبت ما
هر کسی شربی از جام بلا می نوشد
لیک این زهر هلاهل بشدی شربت ما
بهر هر درد علاجی است ولی درد فراق
بی علاج است چنین درد شدی آفت ما
این چه دردیست کز آن روز که بنمود حلول
در دل ما ندهد هیچ دمی راحت ما
یا رب این عمر که در هجر تمامش بگذشت
پس چه روز است که توفیق دهد وصلت ما
غم مخور خواجه گر امروز نه بینم رخ دوست
بینمش عمر دیگر، سیر، گه رجعت ما
عجب از آن که زما می طلبد عیش و نشاط
با چنین درد که هرگز ندهد فرصت ما
گر نبینی به لبم خنده مرا عیب مگیر
تو چه داری خبر از، این دل پر حسرت ما
آتش هجر کم از آتش سوزان نبود
تو نبینی که چه سان سوخت همه شهوت ما
بس بود بر دل مهجور همان درد فراق
منمائید فزون بهر خدا علت ما
بر جراحات دل ای قوم مپاشید نمک
شفقت ار نیست سزا نیست روا زحمت ما
دارد امید جواد از ولی امر که گر
بیند از خلق جفا او نکند غفلت ما
***
روزی که خریدار شد ستیم بلا را
آن روز به خود شرط نمودیم وفا را
عهدیست که از ما بگرفتند و نوشتند
بردند به دیوان قضا عهد بلی را
امروز نبینیم مگر آن چه خریدیم
چونست در این مرحله جز سلم و رضا را
خورسند از این بیع و شرائیم و نداریم
یکذره به دل شکوه دیوان قضا را
ما را چه شکایت بود ای دوست که کردی
در خوان کرم پهن تو هر گونه عطا را
آن قدر گشود ی در نعمت که نمودی
عاجز ز تشکر همه دارا و گدا را
این منت عظمی که تو بر ما بنهادی
کز طینت احمد بسرشتی گل ما را
دادی تو به ما حبّ علی را به چه آریم
شکرانه این نعمت کبرای ولا را
آئینه دل کو به همه عضو رئیس است
با آب تولای تو بگرفت جلا را
آن را که از این مهر تو دادی چه ندادی
و آن را که ندادی چه به خود یافت عطا را
بخشی تو اگر ملک جهان بی رخ مهدی
چون مزبله آید به نظر اهل صفا را
یک دیدن رویش زپس پرده غیبت
به، نزد جواد است همه ملک بقا را
***
ما بر سر عهدیم که دادیم خدا را
همت نبود در سر ما غیر وفا را
در عالم ذر بهر خود از ما بگرفتی
عهدی که به غیرش نفروشیم هوی را
گفتا که بگوئید منم شرک مرا نیست
دادیم جوابش ز سر صدق بلی را
گفتا که نگوئید و ندانید و نیارید
جز گفته من گر که صفائی است شما را
دادیم به وی عهد که در خدمتش آریم
اعضاء همه از دست و زبان و سر و پا را
چز گفته او هیچ نگیریم و نیاریم
تا راست نمائیم در صدق و صفا را
ما بنده حقیم جز او می نپرستیم
شان دیگری نیست به جز بندگی ما را
ما بنده گفتار وی ایم ار که نگوید
از خود ننمائیم بر او مدح و ثنا را
وصفش به جز آن وصف که خود کرده نیاریم
زان سو نرود فهم بشر غیر خطا را
بی گفته وی لب به تضرع نگشائیم
بنهیم گر ازوی نبود ذکر و دعا را
راهی که نگوید نرویم ار همه حقست
حاشا که بیابد ره ناگفته هُدی را
دادیم به وی دست و گرفت از همه میثاق
ندهیم به جز آل نبی دست ولا را
هر کس که از این باب بود منتصب او را
بدهیم به خود واسطه راهنما را
زین مدعیان همچه جواد از همه بگریز
تا آورد از مهدی ما بینه ها را
***
ای شهنشاه عدل گستر ما
هیچ کس نیست جز تو یاور ما
ای شه منتظر امام زمان
حجت حق ولی و رهبر ما
گر چه از ما کناره بگرفتی
آگهی از صغیر و اصغر ما
داخل جمعی و برون از جمع
گر چه تو پوشیده ای ز منظر ما
همچو یوسف برادران بینی
ما جهولو تو در برابر ما
از پس احتجاب و غیبت تو
آگهی می رسد چه بر سر ما
آگه از فتنه و فسادی تو
آگه از جور هر ستمگر ما
چون اسیریم در کف اشرار
بین که بشکسته شد همه پر ما
تا کی این انتظار و این غیبت
کی تو آئی دوباره بر سر ما
تا به کی ای عزیز مصر وجود
یوسف آسا بغیبی از بر ما
گر چه ما بنده گنه کاریم
باز هم لطف توست رهبر ما
کی کشی تیغ انتقام برون
ای شفا بخش قلب مضطر ما
جور از حد شد و فساد از حد
شد جهان تیره پیش منظر ما
ای جواد از جفا و جور زمان
سوخت هر بال ما و هر پر ما
***
بنده ندارد دری به جز در مولی
جز در مولی زهر دری شنود لا
جز در مولا امیدگاه دیگر نیست
وای اگر رانده شد ز درگه مولی
بنده به مولای خود اگر نکند رو
سوی که رو آورد که او بود اولی
از پس مولی که او ولی امور است
کیست که تا بنگرد به حال مولی
خاصه مولای ما که بنده نواز است
خواه تو کن دشمنی و خواه تولی
بندگی بنده نیست جز به تضرع
ورنه که مولی تبارک است و تعالی
رد نکند بنده ای ز درگه فیضش
خاصه آن را که بندگی کند اعلی
ای ولی عصر ای ولی همه امر
جز تو که؟ از حق شده است بر همه مولی
بندگی و خدمت تو فخر جواد است
از دل و جان لیس فی فؤادی الا
خواهمت این بندگی ز من بپذیری
نامه این رتبه ام تو خود کنی املاء
گر چه مرا نیستی لیاقت این فیض
زان که بود فخر اهل عالم بالا
جمله قدوسیان نهاده بگردن
طوق عبودیت ز اسفل و اعلی
کی رسد این آرزو، به ذره لاشیء
هست ز جبریل این مقام معلی
این شرف است از پیمبران اولوالعزم
لیس بان کل من دنی فتدلی
لیک به دربار شاه از همه صنفی
هست چه عالی بود چه ذره سفلی
دیو و پری هم، بدی به ملک سلیمان
بنده و خدمتگزاری شه والا
ملک تو بی حد فزون زملک سلیمان
لطف تو از هر کریم اشمل و اجلی
پس چه شدستی که سالهای دراز است
منتظر خدمتم به درگه مولی
رقعه حسن قبولم ازتو نیامد
عمر که بگذشت کی کنی تو تجلی
گر چه تو رارسم رقعه نیست در این کون
لیک مرا هست زین رقیه تسلی
قافیه (الف)


العضوية للحصول علی البرید الالکتروني
الاسم:
البرید الالکتروني:
montazar.net

التصویت
ما ترید أن یتم البحث عنه أکثر فی الموقع؟
معارف المهدويةالغرب و المهدوية
وظیفتنا فی عصر الغیبۀالفن و الثقافۀ المهدوية
montazar.net

المواقع التابعة