montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net

مرغ دل در قفس سینه دیگر بی تاب است
این هوای سر وصل است که او را تاب است
مسکن قلب که بد جای تو از آتش هجر
سوخت دیگر به کجا جا دهمت کت باب است
سینه ای را که تو دیدی که چو آئینه ز آه
حالیا تیره تر از شام که بی مهتاب است
آن دل صاف که شیدای جمال تو بود
دل مخوانش که زخونابه غم خوناب است
بعد هجر تو مپندار زیادم بروی
حاش لله که نه این قاعده احباب است
نرود هیچ خیالت ز سر من شب و روز
دم به دم قبله روی تو مرا محراب است
آب صافی که ز مژگان صفا جاری شد
منعکس مهر رخت چون رخ مه در آب است
گر بخوابم تو بیائی به شبی یا روزی
به یقین دان تو که کارم به تماش خواب است
آن قدر درد تو گوید به شب و روز جواد
تا بگیریش مگر دست، که در غرقاب است
***
مگو رقیب چرا آه سوزناک تو راست
که سوز آه من از آتش فراق بپاست
مگو ز چیست که رخساره ات چنین شده زرد
که رنگ چهره ز درد نهان دل برخاست
ندیده هجر، چه داند فراق سوزان است
برو خموش که منع و ملامتت بی جاست
ندیده درد چه داند که چیست معنی درد
ز دردمند بپرس از چه رو سپند آساست
فراق من نه ز یاران گل عذار استی
و لیک سوز من از هجر شاه ارض و سماست
چه دانی آن که چه سان از دلم ربوده قرار
همان بس است که درد نهان ز رخ پیداست
به خویش رنج مده کانچنان فریفته ام
که از ملامت دشمن کجا مرا پرواست
تو چون جواد بیا درد هجر پیدا کن
اگر که ناله ات از دل نرفت گوئی راست
***
عید آن زمان بود که رسم بر وصال دوست
عید آن زمان بود که ببینم جمال دوست
تا غائب است دوست مرا عید ماتم است
عید آن زمان شود که ببینم شمال دوست
عید است آن زمان که ببینهم به فرّ و ناز
بر عرشه اریکه دولت جلال دوست
با هجر روی دوست چه سان عید خوانمش
کی درد هجر، عید گزارد به حال دوست
عید از یادت است خوش آن عید گر که دوست
یک دم عیادتی کند از اعتلال دوست
درد فراق می کشدم عید چون کنم
عید است آن که را که ببیند مثال دوست
بی دوست کی محافل اعیاد خوش بود
خوش باش آن حضور که در احتفال دوست
دنیا، ز غیب او شده پر جور عید نیست
تا ننگرم ز صولت با اعتدال دوست
ای عید گو مباد که شوکت به دشمنان
بینم ولی نمی نگرم جز ملال دوست
آواز هر خطیب بلند است چون خوش است
عیدی که نشنوم ز منابر مقال دوست
عید آن زمان که بشنوم آواز شهریار
کو، عید بی شنیدن فضل و کمال دوست
عید از برای تازگی عهد دوست شد
یعنی که عهد تازه کنم از خصال دوست
تجدید عهد سنت عید است ای رفیق
تجدید کن به خویش ز حسن فعال دوست
عود است اصل عید تو در هم اصل باش
یعنی ز فسق عود تو بر امتثال دوست
شادی مکن به عید روی، گر، ره خلاف
عید آن نباشدت که تو در انفعال دوست
عیدت نباشد آن که بپوشی لباس نو
بذلت بیاید از طلبی ابتذال دوست
آن عید نیست خود خوری، آلوان اطعمه
عید آن بود که هدی دهی بر عیال، دوست
آن عید نیست کز پی تفریح دل روی
عید آن بود که صبح کنی در وصال دوست
این نیست عید خنده و لب تر به هر مقال
عید آن بود که محو شوی در سئوال دوست
آری جواد عید نزیبد به هر کسی
با ظلم و جور و فسق و غروب جمال دوست
***
ز من مپرس چرا رنگ چهره ات زرد است
که زردی رخ از آن شد که دل پر از درد است
بیا به درد رس و درد خویش پیدا کن
که هر که درد ندارد یقین که نامرد است
اگر که دست گذاری به روی سینه من
عجب مدار گر از سوز وی بسوزد دست
مگو به زندگی خویش از چه خون سردی
که خون سرد از آن شد دل از جهان سرد است
دلی که گرم محبت بود به مجبوبی
ز مهر غیر بود سرد از آنکه ره بند است
به غیر دوست ندارد نظرمگر کاذب
چه سان به غیر کند خو دلی که پابند است
به عشق آن مه آفاق ترک جان گویم
فضای حق شود ار با اراده ام همدست
ولی به جز که چو یعقوب ناله پیشه کنم
دگر چه چاره بود آن که آرزومند است
بریزم اشک که شاید بشوید اشک روان
هر آن چه از غم هجران به روی دل کرد است
جواد چون که نبستی به غیر قائم دل
دل از عنایت لطفش همیشه خورسند است
***
غلام و بنده آنم که قطب ارض و سماست
به یمن مقدم و تدبیرش این جهان برپاست
امام حجت موجود مهدی موعود
که از طفیل وجودش حیوه ما برخاست
ز غیب او چه اگر دل به نیمه جان آمد
ولی شمیم ولایش به دوست جان افزاست
چو دل به او بسپردم دیگر نگیرم پس
که ارتداد و تلون ز پیروان هواست
کجا روم ز که گیرم که اوست منبع فیض
هم اوست مرشد و هم رهنما و باب هدی است
حدیث پیر و طریقت مگو، شریعت جو
که هر چه خیر بود در شریعت او پیداست
به چند شعر محبت، فریب پیر مخور
که شرط صید گرفتن به دانه بذل و سخاست
طریقی نبود جز طریق آل رسول
نه ذکر و ورد و فعالی که ناپسند خداست
هزار ها بنمودند دعوی پیری
مگر به قامت هر شخص این لباس رواست
بگو به پیر که این شیوه از کجا داری
ببین که از دیگری مثل خود بر او شد راست
مرا که پیر به جز احمد و امامان نیست
طریق حق نبود غیر آن که کرد او راست
برو جواد تو بر این عقیده ثابت باش
که هر چه هست در این ره تو را امید و رجاست
***
ای مهر تو بر سینه ما نقش منیت
حب تو به گردن شده قلاده و زینت
عشق تو همی بر دل ما روح حیاتست
بر ما بگشوده است در عیشو مسرت
دادیم جهان را همه از حشمت و جاهش
این مهر گرفتیم که سرمایه عزت
با حّب تو ما را نبود حاجت شاهی
شاهی به بَرِ حُّب تو پست است بر تبت
با حبُّ تو ما پا بگذاریم بر افلاک
ما را کره خاک کجا مایه شوکت
ما تاج ولای تو که بر سر بنهادیم
داریم از آن فخر به تاج همه دولت
عشق تو کند پاره همه پرده آمال
آمال بسوزد همه از نار محبت
یکجام گر از عشق تو نوشید انوشیر
آن کبرنبودش که فکندش به هلاکت
عشق تو چو از رغوه صاف خم عقل است
چون عشق در آید بدرد پرده نخوت
عشاق جهان گو که بیایند بنوشند
زین جام که یابند همه معنی وحدت
خوشبخت بود آن که نصیبش شده حظیّ
بدبخت که محروم از این فیض و کرامت
این عشق چه اسرار که بر سینه ما ریخت
آموخت به ما درس همه دانش و حکمت
یک حرف ز درسش همه دستور جهان بود
زین حرف دهد نظم نظام بشریت
ما عشق تو ای دوست گرفتیم و نهادیم
بر سر خط فرمان تو چون تاج شهامت
زین عشق به جز دیدن روی تو نداریم
آمال دیگر ای گل گلزار ولایت
یک دم بگشا پرده از این صورت زیبا
تا سیر ببینیم پس از این همه هجرت
بنگر به جواد این همه در سوز و گداز است
بنمای جمال و بپذیرش تو به خدمت
***
جان و دل عشاق ز معشوق جدا نیست
نزد عقلا هیچ در این گفته خطا نیست
عاشق چو به معشوق صفا کرد شود تن
معشوق شود جان مگر از اهل صفا نیست
جان در سر و سر در کف و کف در کف محبوب
عقلش نبود هر که بگوید که روا نیست
دیوانه معشوق نه دیوانه عقل است
این عشق بکن فهم که با عقل دو تا نیست
این عشق که ما در پی اوییم بود عقل
ما پیرو عقلیم بم عشق سزا نیست
عقل آن نبود نفع و ضرر خوب شناسی
ور نه همه حیوان ز بشر هیچ سوا نیست
عقل آن که همه خیر خود از شر بشناسی
خواه آن که بود نفع تو یا غیر، بلا نیست
این نکته چو تصدیق نمودی و شدی سلم
عشق آید از آن رو که جز از سلم و رضا نیست
زینجاست که چون ما بنهادیم سر عشق
بر درگه حق در دل ما غیر بلی نیست
مقصودم از این درگه همان درگه مهدی است
جز او در و درگاه دیگر بهر خدا نیست
سودا بنمودیم جهان را که جمالش
بینیم که سودای دیگر در سر ما نیست
ایشاه، جواد هیچ ندارد به دل امید
جز بدر جمالت که چو او بدر سما نیست
***
کور است آن دلی که در او عشق نور نیست
از نور سر نتابد بر آن دل که کور نیست
نور ولایت ار که نتابد به هر دلی
من دل نخوانمش که کم از قبر و گور نیست
آن دل که نور حق نکند تابشی در او
جز خانقاه عقرب و افعی و مور نیست
آن کس که نعمتی شمرد فوق نور حق
حقا که او بنص خدا جز کفور نیست
این آفتاب گه که نتابد بمسکنی
اهلش ز سل و رخوه اعصاب دور نیست
این آفتاب نور که بر دل کند نزول
هر جا که نیست از مرض کفر دور نیست
هر قدر جا کند به دلی در سرش زند
از شور خیر نیست در آن سر که شور نیست
از شور هی فزون شودش عشق ناگهان
سر تا به پا به غیر رضا و صبور نیست
به به به نور و جلوه نور صفای نور
وه وه که غیر جلوه نوری ز نور نیست
یا للاسف که مشرق این نور از جهان
پنهان نموده ره که جهان جز شرور نیست
بهر جواد عیش بود در جهان حرام
تا بهر دوست گاه طلوع و ظهور نیست
***
گر چه ز آتش به دلم هجر تو سوزنده تر است
خوش دلم آن که مرا دور جهان در گذر است
صبر در آتش سوزان نتوان کرد به هیچ
لیک امید وصال تو به جانم سپر است
به امیدی که ببینم گل رویت سحری
همه شب نه که روزم به تمامش سحر است
به مشامم رسد ار بوی وصالت دهدم
قوتی گر چه در آن وقت نفس محتضر است
شوق دیدار تو کرده است چنان کور و کرم
که تو گویی نه مرا سهم ز حظ بشر است
بر بوده است چنان یاد تو فکر از سر من
گر بسوزم نه مرا فکر بر این دست و سر است
خلق را بر اثر عیش بود جوش و خروش
لیک از دست من هر رشته عیشی بدر است
همه فکر و خیالم شده محو رخ تو
با تو باشد دلم ار چشم و زبان با دگر است
دل چنان محو تو گردیده که در پیش دو چشم
هر زمان عکس تو آرد عجب از این هنر است
عجبی نیست که بیند رخ بی پرده دوست
عجب از دیده که چون از دل خود بی خبر است
دل عاشق چه در او نیست به جز نقشه دوست
هر کجا می نگرد منظر او جلوه گر است
نظری ای شه محبوب نما تا که ز خلق
کس نگوید که جواد آه تو هم بی اثر است
***
ای خوشا صحبت با دوست خوشا محفل دوست
ای خوشا گوشه چشمی که جهان بسته به اوست
ای خوشا بزم اگر دوست در او بزم آراست
ور نه اسباب نشاطت همه بی مغز چه پوست
عالم ار وصل دهد با تو که بی دوست چه سود
آن خوش ار وصل تو با دوست بود گر چه بموست
همه هستی اگر بدهی و وصلش بخری
به سزا کرده که جز او همه بهر تو عدوست
تو نگو دوست چرا غایب از این محفل ماست
کو نه غایب بود این گفته ز بیگانه نکوست
او بود حاضر و بیننده تویی غایب و دور
همچنان کور که از دیدن خور غائب اوست
منظر دوست به هر محفل ما جلوه گر است
گر که بینا نبود دیده همه عیب در اوست
دوست در محفل ما گر نبود از چه نسیم
مشگ افزاست جز از طره او کی خوشبوست
دوست را لطف به یاران به سزا هست تمام
گر جفایی بود از جانب یار بدخوست
عالم ار کرد تو را قطع جودا چه خیال
نگسلد گر زکفت رشته ای از وصلت دوست
***
تو مپندار که آن شاه ز یاران دور است
یا مپندار که در پرده رخش مستور است
کو نه غافل بود از دوست که در صحبت اوست
غافل آنست که از پرتو لطفش دور است
گر چه غائب ز نظر گشت پی مصلحتی
لیک الطاف خفیش همه جا موفور است
حق همی از نظر خلق نهان است ولی
او ز هر چیز عیان تر بود و مشهور است
آن که حق را نشناسد بود از کور دلی
ورنه هر چیز به تدبیر خدا مقهور است
شاه در پرده و لطفش همه از پرده برون
نور وی فاش تر از نور درخت طور است
غیبت از او بود غیبت ما هست از او
او نه مستور بود، دیده ما بی نور است
همچو آن کور که از دیدن خور محروم است
او ز خور غائب و گوید که خور از ما دور است
ای جواد آن که نه رو بیند و نی پرتو رو
کور دل هست و ز، نادیدن خود معذور است
قافیه (ت)


العضوية للحصول علی البرید الالکتروني
الاسم:
البرید الالکتروني:
montazar.net

التصویت
ما ترید أن یتم البحث عنه أکثر فی الموقع؟
معارف المهدويةالغرب و المهدوية
وظیفتنا فی عصر الغیبۀالفن و الثقافۀ المهدوية
montazar.net

المواقع التابعة