از آن زمان که دل اندر هوای او بستم
به خود نیامده دائم به جستجو هستم
هر آن که نیستی آگه ز درد پنهانم
گمان کند که من از عاقلان برونستم
خیال سوء مبر آن که را که نشناسی
که من به عیش وصال حبیب وارستم
تو نیستی طلب و در فنای خود می کوش
که من ز نیستی خویش زنده شد، هستم
همان بس است مرا آرزو که در روزی
به دامن کَرَم و مجد او رسد دستم
برو تو علم و عمل جو گَرَش طمع داری
که من در این دو فقط شرط وصل دیدستم
به علم غره نیم ز آنکه ب عمل هرگز
نیاردم شرفی بلکه می کند پستم
چه علم آن که بشر از حقیقتش محروم
نه همچو بلده زابل که گیردش رستم
من آن چه در پی تحصیل علم کوشیدم
هنوز نیک و بد خویش را ندانستم
هر آن چه خوانم و دیدم هر آن چه بنوشتم
هنوز در چه جهلم چنان که بودستم
هزار شکر که بر جهل خود شدم آگه
که تا، ز، خود همه بند غرور بگسستم
ولی جواد بکن فخر ز آن که در ره علم
خطا نرفت و بر راسخون پیوستم
***
تا کی به صبر کوشم و تا کی فغان کنم
دگر دلی نمانده که افغان بدان کنم
تا کی بریزم اشک و بنالم ز درد هجر
یک دیده بیش نیست که اشکش روان کنم
دل یک دل است و دیه یکی جان یکی بگو
دیگر چه مانده است که تا من چنان کنم
گر خوش دلی که بگذرم از جان مرا چه باک
اما چه اختیار مرا ترک جان کنم
رفتی و هیچ می نگری درد دوست را
روزی بگو عیادتی از دوستان کنم
بگذاشتی به خلق غریبم بگو که چون
با دوستان گذار و چه با دشمنان کنم
رفت آن که لاف دوستیت می زدی به کذب
با این کمی که مانده تو برگو که چون کنم
گرگان ز یک طرف نگرم بهر افتراس
یک سو نظاره بر هدف رو بهان کنم
با گرگ گر ستیزه توانم به هر جهت
دفع فساد حیله رو به چه سان کنم
این جاهلان به صورت ظاهر خورند گول
تزویر را چگونه به ایشان عیان کنم
کی می توان به طفل نشان داد زهر مار
در جنب خطُّ و خال چه شرحی بیان کنم
این درد را جواد مگو، چاره نیست جز
در درد خود بسوزم و آهم نهان کنم
***
آه که از فرقتت قرار ندارم
طاقت هجر تو شهریار ندارم
صبر و تحمل ز دل همی سپری شد
بیش دیگر تاب انتظار ندارم
می کشدم درد هجر و چاره مرا نیست
جز غم دل چشم اشکبار ندارم
برده قرار از دلم فراق تو چندان
هیچ دگر بر خود اختیار ندارم
آتش هجران بسوخت جان و تنم را
دیگر از این بر خود اختیار ندارم
مایه فخرم تویی و سایه لطفت
جز تو به سر تاج افتخار ندارم
بر زر و سیم اعتبار مردم دنیاست
غیر تو من جاه و اعتبار ندارم
عز و شرافت مرا تو در دو سرایش
غیر تو عز و شرف به کار ندارم
صبح امیدم تویی به صفحه دل جز
خط وصالت خطی نگار ندارم
زجر مکن بر جواد روح به لب شد
بین که ایگر حال انزجار ندارم
***
بگذار تا به اشک دمی دیده تر کنم
رخساره را ز شک، نشان گهر کنم
با آب دیده گل کنم این طینت سیاه
تا قلب را چه دره ز آب بصر کنم
در آتش او فتاده و فریاد می کشم
گه فکر دست و پا و گهی فکر سر کنم
خواهم به غیر عالم تن عالم دیگر
ای خوش به ماوراء طبیعت سفر کنم
قومی نهاده نام بر او عالم مثال
زین گفته و عقیده او من حذر کنم
نبود سزا که عالم باقی خویش را
نامش مثال گر که به فکرت نظر کنم
من عالم مثال بخوانم بر این جهان
ز آن رو که معبریست که از وی گذر کنم
آن عالمیست واقع و این عالمیست خواب
من خواب را نشانه اصل دیگر کنم
این عالم تصور و آن عالم وقوع
حاشا خیال را نظر ذی اثر کنم
وه وه چه عالمیست که چون هر قدم زنم
افزایدم هوس که قدم بیشتر کنم
هرگام جلوه های دیگر آیدم به پیش
مقهور سازدم که قدم نیز تر کنم
حب عیال و بچه از او یک اشاره است
خود را نگر چگونه برایشان سپر کنم
جز اهل معرفت که شناسند عشق را
کو طالبی که تا، ز، رموزش خبر کنم
دانند اهل دل که گر از عشق دم زنم
مقصود را خدا و شه منتظر کنم
آن کس که عشق یافت چه زین العباد شد
دعوی این مقام چه سان منتشر کنم
دم از کمال عشق مزن کاذب آن بود
گوید که این لباس شهامت به بر کنم
نبود مرا چه مرتبه عشق خویش را
با ذره ای ز پرتو او مفتخر کنم
از عشق ای جواد همان بس که عمر را
صرف فغان به روز و شام و سحر کنم
***
نشد دمی که دل دوست را به خاطر
رضای خاطر او آن چنان که هست آرم
به هیچ وجه میشر نشد اطاعت او
چنانچه رسم اطاعت ز بنده است آرم
چه سعیها بنمودم که در محبت او
رسوم مهر که شرط محبت است آرم
فرایضی که بود شرط مهر، آسان نیست
چنین فریضه مرا کی ز قدرت است آرم
من از مجاهده نفس عاجزم چه رسد
که امر دوست بدانسان که خدمت است آرم
هر آن چه از پی تحقیر نفس کوشیدم
نشد که صولت او را کمی شکست آرم
هزار جهد نمودم که بلکه بتوانم
که نفس را زهوای بلند پست آرم
پی ریاضت نفس آن قدر که کوشیدم
نشد که آن چه کمال ریاضت است آرَم
میان بنده و مولا حجاب نیست اگر
ز نفس بگذرم ار نیک و ار بد است آرم
ولی جواد چه سان می توان بدون هوا
اطاعتی که رضای مجرد است آرم
***
بیا بیا که زهجرت دگر قرار ندارم
بیا بیا که دگر تاب انتظار ندارم
برفت عمر و اجل در رسید ای مه تابان
بیا که حوصله روزگار تار ندارم
دلی که خوش بود از یک نظر به سوی تو منعش
مکن بیا که به جز چشم اشکبار ندارم
نشسته چون سگ اصحاب کهف بر در غارت
نظر نما که دمی جز نظر به غار ندارم
کجا روم به که گویم که گفته ترک مرا دوست
مگر به قدر سگی نزدت اعتبار ندارم
ز مهر غیر تو فارغ نموده ام دل خود را
به قصد آن که نظر جز به شهریار ندارم
ز دل بپرس اگر باور از مقال نداری
که غیر خط ولایت خطی به کار ندارم
دلم ربود ی و بگذاشتی که تا بکشم درد
کنون بیا که به غیر تو غمگسار ندارم
بگو به وقت دعا جان من خدا گیرد
که بی جمال تو این جان و تن به کار ندارم
ببین که شعله آه جواد سر به فلک زد
یقین شدی به ملائک که من قرار ندارم
***
ای دوست تا کی در غمت روز و شبان افغان کنم
تا چند از هجران تو این دیده را گریان کنم
تا کی ز سوز و درد هجرانت بنالم هر زمان
وین درد را تا کی به دل از دشمنان پنهان کنم
گِریَم چو یوسف روز و شب یا همچو یعقوب از غمت
تا شهر را بر دشمنت کنعان یا زندان کنم
حاشا که طعن دشمنان تأثیر سازد بر دلم
بر کوری چشم عدو من ناله بی پایان کنم
این قدر افغان برکشم از سینه تا این سینه را
مانند دل از شیون و آه فغان ویران کنم
باز آی ای شاه ز من تا هر چه دارم در رهت
سازم فدا تا دیده دشمن به خود حیران کنم
گر نیست قربانی مرا ای شاه بر خود غم مدار
جای فدای اشتران بهرت فدا این جا کنم
لکن اسف دارم که گر روزی بیایی از سفر
جانی نماند از هجر تو، تا در رهت قربان کنم
دل از وصالت کی شود آرام ای آرام جان
کی بر رخت این دیده گریان را خندان کنم
رحمی کن ای شاه ز من بر آه و افغان جواد
مگذار بیش این قلب را، در آه خود بریان کنم
***
از عشق تو می گویم و از هجر تو نالم
ای شاه ز من ذکر تو شد ورد مقالم
در روز و شب از هجر تو در سوز و گدازم
چون شد که کنی یک نظر ای شاه به حالم
از عشق تو می سوزم از سوز بکاهید
جسمم که تو گویی بود این جسم مثالم
جز روح ملالی به تن از غصه نمانده است
بنموده خدا خلق مگر روح ملالم
گردیده جنانم که به خود شبهه شوم گاه
کُز عالم اجسامم یا وهم و خیالم
بردی تو همه فکر و خیالم ز سر ای دوست
در سر نبود هیچ مگر فکر وصالم
از حسرت رویت شده قلبم به غم اندوه
یا رب چه شود گر بنمایی تو جمالم
دوریست که اَنهار به ما گشته گل آلود
از چشمه صافی تو بده آب زلالم
بگذار تو دستی به روی سینه و بنگر
کز سوز وی هر لحظه بسوزد پر و بالم
گردیده قدم همچو کمان از غم هجران
بنگر که الف بودم و الحال چه دالم
از بهر هلال تو جواد است که دارد
این قد هلالی، بنما روی، هلالم