روزگاریست بسی دور، که شد غیبت تو
کس نفهمید چه سریست در این هجرت تو
این که دیدیم همه غیبت تو هجر تو بود
کی پس از این همه غیب است گه وصلت تو
تو که رفتی و فکندی به بلا یاران را
گر چه دانم بود این غم به تو، نی راحت تو
در شکنج ستم و ظلم گرفتار همه
پس کی آخر بنمایی به همه صولت تو
آن که یادت به زبان بود دگر صبر نداشت
رفت و ترسم برود این کم جمعیت تو
گو که رفتند و روندی همگی بر تو چه غم
که شکستی نرسد بر تو و بر دولت تو
لیک این جمع قلیلی که تو را منتظرند
هیچ دانی چه بر ایشان رسد از غیبت تو
پرده بر گیر و بیا دیده که از کار افتاد
کو دگر نور که روزی نِگَرَد طلعت تو
غم هچر تو دل و دیده و جانی نگذاشت
بیش از این زجر کشد بر اَلَم فرقت تو
ترسم از لطف بیایی به بَرَم گر روزی
حالتی نیست چنانم که کنم خدمت تو
تو بیا گر که مرا حالت خدمت نَبوَد
به اشارت دهم انجام همه حاجت تو
حاجتت نیست به خدمت به جواد ار چه خودش
دوست دارد که کشد بار تو و منت تو