تسخير قوه خيال به واسطه قوه عاقله يکي از نکاتي که در بحث طهارت قوه خيال داراي اهميت بوده و ان شاءالله بايد در پي رعايت آن باشيم اين است که انسان نبايد قوه خيال را همچون سگي در آورد تا به همنوعانش حمله ور شود، بلکه بايد آن را همانند سگ شکاري تربيت کند تا مصداق «کلب معلم» گردد. به بيان ديگر براي تطهير و پاک نمودن قوه خيال بايد آن را تحت نظر عقل درآوريم و بهترين راه تسخير قوه خيال به واسطه عقل، تفکرکردن است.
در فقه مي فرمايند که ما چند نوع سگ داريم؛ بعضي سگها به نام سگ حائط (ديوار) معروفند. اينها سگهايي هستند که دروازه و ديوار منازل را پاسباني مي کنند تا کسي از ديوار منزل شخصي انسان بدون اجازه وارد نشود. اگر اجازه گرفت و صاحب منزل هم به سگ خطاب کرد که پارس نکن چون من به او اجازه ورود داده ام، مي بينيد که سگ حائط ساکت مي گردد و به گوشه اي رفته و مي نشيند و فقط به ميهمانِ صاحبش مي نگرد. اين سگ به يک معني تعليم ديده است و شعور و آگاهي دارد.
نوع ديگر، سگ گله است که به عنوان سگ چوپان بايد گله گوسفندان را از دست گرگها نجات دهد. اين سگها هم شبانه روز در اختيار صاحبان خود هستند و هر که در محيط گله آنها ظاهر شود بر او پارس مي کنند مگر در جايي که صاحب گله اجازه دهد. که نوعاً چون صاحب گله در شب به کسي اجازه ورود نمي دهد، سگهاي گله در شب بيش از روز ناآرامند و احساس خطر مي کنند.
اما دسته اي ديگر از سگها هستند که نه مربوط به منزلند و نه مربوط به گله اند. اين سگها صاحبي ندارند و به نام «کلب هِراش» (ولگرد) معروفند. سگهاي ولگرد به در خانه هر کسي مي روند، غذاي هر کسي را مي خورند، هر کسي را بخواهند دنبال مي کنند. چرا که صاحبي نداشته اند تا به آنها تعليم دهد که به چه کسي پارس کند و در کجا سکوت نمايد. قوه خيال را نبايد مانند اين سگهاي ولگرد رها کرد در غير اين صورت از صبح تا غروب به دنبال نقشه و توطئه خواهد بود. براي جلوگيري از اين امر قوه عاقله بايد خيال را تحت اختيار خود بگيرد.
بعضي ديگر از سگها سگهاي، شکارچي اند. يعني انسان از دور پرنده اي را شکار مي کند و با تير مي زند و بعد سگ را روانه مي کند تا شکارش را بياورد. سگ هم به طرف پرنده شکار شده مي رود و مطابق خصلت امانت داري خويش بي آن که بهره اي از آن ببرد مستقيماً شکار را به خدمت شکارچي مي آورد. منتهي شکارچي ها هم بايد مردانگي کنند و از هر چند شکار، يکي را به خود سگ دهند. تا مبادا گرسنگي باعث دزدي کردنش شود. چون نوعاً شکم گرسنه هر موجودي را دزد بار مي آورد و از اين رو در شريعت مطهره فرموده اند: در صورت قحطي و کمبود و گرسنگي فراوان هرگز دست کسي را که دزدي کرده قطع نکنيد.
قوه خيال به منزله سگي است که اگر عقل آن را رها کند ولگرد مي شود و اگر از آن محافظت کرده و تطهيرش کند مي تواند آنرا سه گونه بار بياورد؛ يا مانند سگ گله بار مي آورد تا فقط گله ها را حفظ کند، و يا مانند سگ منزل تعليمش مي دهد تا منزل را محافظت کند اما بهترين راه اين است که عقل قوه خيال را همانند يک سگ شکاري تعليم دهد تا آن بتواند حقائق نظام عالم را شکار کند و با حفظ امانت تحويل صاحبش دهد. زيرا سراسر عالم، علم انباشته روي هم است و تمامي کلمات و موجودات نظام هستي به عنوان شکارگاه انسانند. قوه خيال بايد در شکارگاه عالم آنچه را که با تير عقل در مقام تفکر شکار کرده است، بي کم و کاست تحويل انسان دهد. حيوانات برخلاف انسانها در صدد فهم عالم نيستند. آنها فقط مي خوابند و در بيداري هم در پي شکار و دشمني با يکديگرند. اما انسان آفرينش متفاوتي با تمام موجودات دارد. او علاوه بر اينکه بايد لقمه اي به بدنش برساند تا از پا درنيايد بايد مابقي وقت خود را در شکارگاه جهت تغذيه جانش مصرف کند. اما
افسوس که اين مزرعه را آب گرفته
دهقان مصيبت زده را خواب گرفته
متأسفانه ما شبانه روز فقط در فکر پرکردن شکمهاي خود هستيم و عجيب آنکه هر چه تلاش مي کنيم پر نمي شود. يکي از بطون معاني اين روايت که ميفرمايد: «هر چه از آتش جهنم به جهنمي مي خورانند باز هم سير نمي شود و مي گويد: «هل من مزيد؟» [۱] آيا بيشتر هست که بريزيد؟» همين است آري شکم، مظهر جهنم است که هر چه در آن بريزي پر نمي شود و دم به دم تقاضاي غذاي لذيذتر مي کند. البته در حقيقت «شکم» مقصر نيست. او مقداري مي خورد و مي گويد ديگر نمي خواهم. اما اين مائيم که چون عطش خوردن داريم نمي گذاريم که آن شکم آرام بگيرد.
غرض اين که بايد قوه خيال را کلب شکاري قرار داد تا براي انسان تمثلات نيکويي در بيداري و خوابهاي خوشي به ارمغان آورد همه اينها مخصوص قوه خيال است. قوه خيال بايد براي انسان تمثلات فراهم کند و فهم به حقائق را نصيب او سازد. تمام اعمال روزانه انسان، در خواب به واسطه قوه خيال به نمايش درمي آيند و صبح که بيدار مي شود چندين ساعت فيلم نفس خويش را به ياد مي آورد. تمام فحشها و ناسزاها و حرفهاي بد و ناروا در خواب به صورت مار و کژدم به سراغ انسان مي آيند که به تعبير جناب مولوي:
آن سخنهاي چو مار و کژدمت
مار و کژدم گردد و گيرد دمت
خواب تلويزيون نفس ناطقه انساني است. به محض اينکه چشم و گوش را بستي و قوه لامسه و چشايي و بويايي ات را رها کردي و خوابيدي قوه خيال شروع به پخش کردن فيلم دروني ات مي کند. هر چه را مشاهده مي کني در خودت وجود دارد.اينها نمايش اعمالي است که روزانه مرتکب شده اي. مي بيني چند نفر آمده اند و دست و پايت را بسته اند و مي گويند: «مي خواهيم تو را از بالاي اين کوه به پايين بيندازيم» اين همان ريسماني است که خود ساخته اي. آن افراد را هم خود به وجود آورده اي. کوه و دره را نيز خودت ساخته اي. پس با دست خودت به پايين پرت مي شوي. تمام اينها اعمال خود تو است. قوه خيال بايد در اختيار قوه عاقله قرار بگيرد تا چيزي از او بياموزد. ما بايد بيشتر به فکر خود باشيم. چرا براي ساختن يک ساختمان چندين سال عمر خود را تلف ميکنيم؟ مگر ما اهل کجائيم و تا کي مي خواهيم اينجا بمانيم؟ چرا بيدار نميشويم؟ ما آمده ايم تا به شکار عالم برويم. حال چگونه و از چه راه مي توانيم از اسرار عالم سر در بياوريم. بايد اول ببينيم تصميم آنرا گرفته ايم يا نه؟! بايد ببينيم اين خواست حقيقي ماست يا لقلقه زبان؟!
اگر واقعاً مي خواهي به شکار عالم بروي بايد ابتدا خود را تحويل شکارچي ها بدهي. همانند شخصي که به زمين کشاورزي مي رود و به کشاورز مي گويد: بنده نشاکاري بلد نيستم، حقيقتاً آمده ام ياد بگيرم. اگر اين کلام فقط لقلقه زبان باشد و شخص داخل زمين کشاورزي نشود و شروع به کار نکند و کشاورز هم عيوب کار او را نگيرد، آيا خواهد توانست نشا کردن بياموزد؟! تصديق ميفرمائيد که نمي تواند. او بايد به حقيقت بخواهد و دنبالش برود. مثل اينکه شخصي براي مهندس شدن بايد سالها درس بخواند و سر کلاس حاضر شود و جان به لب بياورد تا بتواند به خواست خود برسد. همانطور که براي مهندس شدن بايد زحمت کشيد براي آدم شدن هم بايد سختي کشيد و جان به لب آورد. اگر بخواهي آدم شوي اما خودت را تحويل استاد الهي ندهي به جايي نمي رسي. اگر هم بگوئي هيچ چيز حقيقت ندارد حتي به مجاز هم نخواهيد رسيد. چون آن (راه مجاز) هم پلي است براي رسيدن به حقيقت که حضرت استاد (روحي فداه) در ديوان مي فرمايند:
بـه حقيقـت برسيـدم ولي از راه مجــاز
وه چه راهي که بسي سخت و بسي دور و دراز
خداوند در سوره انعام مي فرمايد:
«و کذلک نري ابراهيم ملکوت السموات والارض و ليکون من المؤقنين» [۲]
«و همچنين ما به ابراهيم ملکوت و باطن آسمانها و زمين را ارائه داديم تا به مقام اهل يقين برسد. بعد مي فرمايد او ابتداً از پله اول شروع کرد و بعد به مقام يقين رسيد.»
«فلما جن عليه اليل راي کوکباً قال هذا ربي فلما افل قال لا احب الافلين» [۳]
«پس چون شب تاريک نمودار شد، ستاره درخشاني ديد. گفت: اين پروردگار من است. پس چون آن ستاره غروب (و افول) کرد گفت: من چيزي را که افول کند به خدايي نخواهم گرفت.»
«فلمّا راى القمر بازغا قال هذا ربي فلما افل قال لئن لم يهدني ربي لاکونن من القوم الضالين فلما راى الشمس بازغه قال هذا ربي هذا اکبر فلما افلت قال يا قوم اني بريء مما تشرکون. اني وجهت وجهي للذي فطر السموات والارض حنيفاً و ما انا من المشرکين. »[4]
يعني «پس چون ماه تابان را ديد باز براي هدايت قوم گفت: اين خداي من است. وقتي که آن هم افول کرد ماه پرستان را متذکر شد که آن نيز خدا نباشد و گفت: اگر مرا هدايت نکند از گمراهان عالم خواهم بود. پس چون خورشيد درخشان را ديد گفت: اين است خداي من. اين از ستاره و ماه روشنتر است. چون خورشيد نيز ناپديد گرديد گفت: من از همه آنچه شريک خدا قرار ميدهيد بيزارم. من با ايمان خالص روي به سوي خدايي آوردم که آفريننده همه آسمانها و زمين است.» اين سير صعودي انسان است. بايد راه افتاد تا آهسته آهسته غذا بدهند و قوي کنند. مقصود انسان، خدا است. مقصود انسان، رسيدن به تمام حقائق نظام هستي است. براي «رسيدن» به يک سال و ده سال و بيست سال نبايد اکتفا کرد. بايد براي يک عمر خود برنامه ريزي کنيم.
[۱] سوره ق/ آيه۳۰
[۲]سوره انعام /آیه75
[3]سوره انعام /آیه76
[4]سوره انعام /آیه78و77