جامعه خيالي و جامعه عقلي عرض کرديم که اولين مرتبه طهارت باطني، طهارت قوه خيال است. قوه خيال، در نفوس عامه مردم قوه اي است که تدارک تمامي اعمال روزمرّگي انسان اعم از دوستيها، دشمنيها، کسب کردنها، معاشرتها، را برعهده دارد. اگر انسان اين قوه را تطهير نکند در تمام امور ظاهريه خود دچار مشکل مي شود. چه اينکه امروزه نوعاً دوستيها بر اساس قوه خيال است. کمتر افرادي پيدا مي شوند که همديگر را عقلاني دوست داشته باشند. متأسفانه بيشتر ازدواجها هم بر اساس دوستي خيالي انجام مي گيرد و چون خيال بدون عقل بازيگري بيش نيست، طولي نمي کشد که اينگونه ازدواجها و دوستيها به جدايي منجر مي شود. بيشتر دشمني هاي مرسوم بين مردم نيز بر اساس قوه خيال است. نه بر اساس عقل، و لذا نه به دوستي هاي عوام الناس مي توان دل بست و نه به دشمني هاي ايشان مي توان صحه گذاشت همه را قوه خيال بازي گرفته است. مدتي دوستي ميکنند و بعد به اندک چيزي برمي گردند و دشمني مي کنند. اساس اجتماع ما را قوه خيال تشکيل داده است.
امروز بحث دامنه داري مطرح شده و بر سر زبانها آمده به نام «جامعه مدني» که اذهان بيشتر حوزويان و دانشگاهيان را متوجه خود کرده است. بايد بدانيم فقط يک جامعه است که مي تواند انساني باشد و آن جامعه اي است که براساس عقل الهي استوار باشد. مردم اين جامعه همانند فرشته هاي آسماني هستند و هرگز در بين آنها اختلاف و نزاع نخواهد بود. غير از اين هر جامعه اي که تشکيل مي شود خيالي خواهد بود و اصلاً به عنوان يک جامعه انساني مطرح نمي شود تا انسان در اين مورد بحث کند که آيا اين اجتماع مدني است يا غير مدني؟! زيرا تا زماني که عقل حکومت نکند اصلاً مدار انسانيت تحقق پيدا نميکند. چون انسانيت روي عقل استوار است. زماني جامعه اي عقلي خواهد بود که افراد آن جامعه قوه خيال خود را هم در بخش اعتقادات و در بخش تخيلات و هم در ميدان آمال و آرزوها تطهير کنند. در غير اين صورت اگر بخواهيم نام اين جامعه را مدني گذاريم بايد بگوئيم اين يک جامعه مدني حيواني است. زيرا جامعه حيوانات جنگل نيز براي خود آنها يک جامعه مدني است و حيوانات آن نيز به هم پيوسته اند. و لذا اگر در اين بين اهل دلي باشد و چشم باز کند مي بيند که تمام مردم به وزن حيوانات جنگلند که: «الهي، همه، ددان را در کوه و جنگل مي بينند و حسن در شهر و ده»[۱] منتهي فرق بين جامعه حيواني در جنگل و جامعه حيواني شهري اين است که حيوانات در جنگل هرگز استعداد رسيدن به جامعه عقلي را ندارند زيرا موطن تحقق آنها فقط در مرتبه وهم و خيال است. اما حيوانات شهري استعداد رسيدن به کمالات انساني را داشته اند و هرگز نرسيدند و در سر حد حيوانيت توقف کرده اند. لذا جامعه حيواني شهري به مراتب پست تر از جامعه حيواني جنگلي است. «اولئِکَ کَالْاَنعامِ بَلْ هم اَضَلّ»[۲]. مي بينيد بعضي اوقات گرگهاي درنده اي در خيابانها کارهايي انجام ميدهند که هيچ حيواني در جنگل جرأت انجام آن را نداشته است خيانت و پارتي بازي، کرده و زير پاي يکديگر را خالي مي کنند، و براي رسيدن به رياست همه را عقب مي زنند و ... قوه خيال تطهير نشده رهزن عقل مي شود و او را به اسارت درمي آورد. عقلي هم که مشوب به قوه خيال باشد شيطان بوده و مورد سرزنش آقايان اهل معرفت است.
جبهه هاي دفاع مقدس را مي توان به عنوان جامعه مدني انساني ياد کرد. آنجايي که فرد اگر قدرت فرماندهي هم داشت آن را به ديگري مي سپرد و به تک تيراندازي در خط مقدم قانع بود. اما اکنون فرد براي رسيدن به رياست هزاران نفر بالاتر از خود را هم کنار مي زند و به آنها بي اعتنايي مي کند! آيا اين جامعه مدني انساني است؟
اکنون کتابهاي جامعه شناسي بسياري در دانشگاهها و مراکز علمي موجود است و همه در بيان اين هستند که جامعه اي وجود دارد اين چنين، جامعهاي ديگر وجود دارد آنچنان و... در هيچ کدام از اين کتابها نيامده است که ريشه و اساس اين اجتماع آيا عقل افراد است يا قوه خيال و وهم افراد. اگر قرار باشد اساس اجتماع بر عقل چيده شود ما در نظام هستي بيش از يک اجتماع نخواهيم داشت. «اِن الدين عند الله الاسلام»[۳]. و ديگر بعد از اين جامعه شناسي کردن براي اجتماع معنايي ندارد. مگر اين که کسي بر اساس قوه خيال خود وارد اين مباحث شود تا افراد اين اجتماع را منکوب کند. که اين در حقيقت جنگ قوه خيال است با قوه خيال ديگر.
نوعاً هر جا جنگ و نزاعي صورت مي گيرد پاي قوه خيال درکار است. يا از يک طرف يا از دو طرف. در جايي مانند کربلا يک طرفِ جنگ، عقل است و در طرف ديگر خيال. از طرف عقل با قوه خيال جنگي نيست چون عقل يک حقيقت مافوق است و آنکه در مرتبه بالاست هرگز با موجودي که در پائين است جنگ نمي کند. خميره کسي که در بالا قرار گرفته اين است که به پائيني بگويد تو هم بالا بيا. اين اساس تکامل و اساس ارزش انساني است که به اين مقام راه يافته است. اما چون پائيني ها نمي دانند در بالا چه خبر است قوه خيال آنها را بازي مي گيرد و نفس اماره آنها را به طرف دنيا مي کشاند. قوه خيال مي گويد: مبادا اين شخص به دنياي تو ضرر بزند و پُست تو را بگيرد و لذا بناي جنگ ميگذارد، اما عقل هميشه در صدد تعديل قوه خيال است تا به او دستورالعمل بدهد. لذا جنگ بين عالم و جاهل هميشه از يک طرف است. عالم فقط ميخواهد جهل جاهل را از بين ببرد و او را مانند خود عالم کند. حقيقت علم نور است و نور و روشنايي هرگز با تاريکي سرجنگ ندارد. و لذا در قيامت هم که مظهر علم حق است جنگي نيست. اما دنيا ظلمتکده و تاريکي است. و در تاريکي چون همديگر را نمي بينيم با يکديگر برخورد مي کنيم و سرجنگ ميآئيم. طهارت قوه خيال اين تاريکي را برمي دارد. اما متأسفانه اکثر مردم در اين مورد موفق نمي شوند مگر تک تک مرداني که مي توانند اين مسير سنگين را طي کنند و بالا بروند.
خواب نشان دهنده صورت واقعي انسان اگر مي خواهيم ببينيم که در مرتبه عقلي قرار داريم يا در مرتبه خيال، به خوابهاي خود رجوع کنيم. خواب بهترين معرف انسان است. نفس در خواب به توسط قوه خيال هر چه در درون دارد اعم از صور و اشکال و بافتهاي مختلف همه را بيرون مي آورد و مشاهده مي کند. همه اينها مربوط به خود توست. حتي اگر صور و اشکال ديگران را بد و نامربوط مي بيني باز مربوط به خود تو ميباشد. يعني اگر کسي بيدار شد و گفت فلاني را به شکل گرگ ديدم بايد بداند که خودش را با رنگ فلاني در چهره گرگ ديده است.
گاهي ممکن است بعد از چند سال يک خواب خوب ببيند و آنقدر اين خواب را براي ديگران تعريف کند که اثر آن را نيز از بين ببرد و تبديل به تاريکي کند. «يبدل الحسنات بالسيئات» تعريف کردن و کتمان نکردن آنچه را که ديده ايم، زمينه بدست آمده از خوبي را از بين برده و انسان را به خطر مي اندازد. تا دوباره چقدر جان به لب بياورد و يک خواب خوش ديگر ببيند.
خواب نيز ممکن است خيالي و يا عقلي باشد. روزي محضر حضرت آقا تشرف پيدا کرديم. فرمودند: ديشب بيش از يک ساعت در خدمت علامه شعراني بودم. اما آنچه مي خواستم نبود. (خوابم آنچنان عقلي نبود.) حال اگر ما اين خواب را ببينيم چه مي گويم؟ اولاً اينکه سالياني بر ما مي گذرد و چنين خوابي نمي بينيم. ثانياً اگر هم ببينيم سريع خوابمان را براي هم تعريف مي کنيم و ميگوئيم حتماً خواب ما عقلي بوده است. ما هم در جواب حضرتش گفتيم: «اگر اين خيال شماست، خيال شما از هزاران عقل بالاتر است».
در همه جا راهِ رشد را گنجانده اند به عقل رسيدن خيلي مشکل است. اما نگوئيد که نمي توانيم. در هر شغلي هستي باش اما عاقل باش. راهِ انسان شدن اين نيست که ما حتماً به حوزه و دانشگاه برويم و درس بخوانيم. منِ کمترين به شما مي گويم که اگر فردي به حوزه هم بيايد به همين زودي ها نمي تواند راهِ آدم شدن را پيدا کند. دل خوش نکنيد. اين فقط يک حجابي است براي ما که فکر مي کنيم براي آدم شدن حتماً بايد به فلان مرکز رجوع کنيم. کل نظام عالم محل آدم شدن توست. زمين کشاورزي محل آدم شدن کشاورز، حوزه علميه محل آدم شدن طلبه، کارگاه مکانيکي محل آدم شدن ميکانيک و باغ، محل آدم شدن باغبان است. اگر تمام مردم اعم از پزشک و بقال و کشاورز و راننده و ديگر افراد جامعه براي آدم شدن بخواهند به حوزه علميه بروند، ديگر کسي در اينجاها باقي نمي ماند تا به کار مردم رسيدگي کند. از خداوند رب حکيم هم بعيد است که در کل نظام هستي فقط يک نقطه را محل آدم سازي قرار دهد. خداوند طوري برنامه را تنظيم کرده که مسير زندگي هر کسي روشن شده است. به يکي ذوق کارگري داده، به يکي ذوق بزازي داده، به سومي ذوق بقالي داده، به چهارمي ذوق کشاورزي داده، به پنجمي ذوق طلبگي داده و ... به اندازه تمام شغلهاي موجود در اجتماع، برنامه تنظيم کرده است. که اگر طلبه درس نخواند کار لنگ مي شود، کشاورز کار نکند زندگي لنگ مي شود، کارگر از کار کردن دست بکشد ساختماني ساخته نميشود و ...
عزيز من! تنظيم تمام اينها با ملکوت عالم است و من و شما از آن سر درنمي آوريم. اگر ما بخواهيم چند روزي تنظيم برنامه نظام هستي را به دست بگيريم همه عالم را به هم مي ريزيم. حال به راستي از اين خدايي که طوري استعدادها را مختلف قرار داده تا سر سوزني کار مردم اجتماع لنگ نماند، ممکن است مرکز آدم شدن را فقط يک نقطه برنامه ريزي کرده باشد؟! مي بينيم که اين طور نيست. دست ولايت در سراسر نظام تکوين سريان دارد و همه جا مشغول کار است. به عنوان مثال نفس ناطقه بر کل کشور بدن ولايت دارد و اين دست ولايت همه اعضا و جوارح را به کار مي اندازد. به ظاهر مي بينيم که چشم ميبيند گوش مي شنود و بيني استشمام مي کند اما در حقيقت اين نفس ناطقه است که از افق اعلي همه را به کار گرفته است. با اولي مي بيند، با دومي ميشنود و با سومي استشمام مي کند. زيرا اگر لحظه اي جدا شود همگي از کار مي افتند. اين را ولايت نفس در کشور بدن مي گويند. و اين دست ولايت طوري برنامه ها را تنظيم کرده که هيچ کدام از اين اعضا و جوارح نمي دانند که ديگري آنها را تنظيم کرده و مشغول کارشان کرده است. حال اگر چشم بخواهد خودسازي کند سلامتي و کمال آن در چيست؟ تأئيد مي فرمائيد که به ديدن آن است. همينطور سلامتي گوش به شنيدن، سلامتي پا به رفتن و سلامتي دست به انجام دادن کار است. هر کسي در اجتماع در هر شغل و مکاني هست همان جا محل آدم شدن اوست. خدا هم در همان جا برنامه انسان سازي او را تنظيم کرده است. در زمين کشاورزي آنقدر اسرار قرار داده که اگر آقاي کشاورز کل عمر خود را هم بگذارد و بخواهد حقائق موجود را در شغل و زمين کشاورزي خود پيدا کند، باز نمي تواند به تمام اسرار آن برسد.
در اينجا دو نمونه از مواردي که بيانگر اين است که در همه جا امکان رشد و رسيدن به کمالات انساني وجود دارد را عنوان مي نمائيم.
جناب علامه طباطبايي فرمودند: روزي از خيابان عبور مي کردم. بنايي را در حال چيدن بناي ساختمان ديدم. ناگهان ديدم بنا پايش لغزيده و دارد از آن بالا به پايين مي افتد در همين حال، کارگرِ او که پايين ساختمان بود نگاهي به بنا کرد و گفت: نيفت. ديدم که بنا از همان بالا آرام پايين آمد. جناب علامه مي فرمايند به دنبال کارگر به راه افتادم تا ببينم اين شخص کيست که خود را به کارگري مشغول کرده است. بعد فهميدم آن فرد کسي است که هر روز به محضر مقدس ولي عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) مشرف مي شود.
نمونه ديگر: جناب امير پازواري باغبان ارباب خود بود. ارباب دختري داشت که امير عاشق او مي شود. البته اين تمايل داشتن مرد به زن خلاف نيست. در نظام عالم اين طور تدوين شده است که مرد به زن و زن به مرد علاقه پيدا کند و به يکديگر مايل شوند. اين ميل، طبيعي نفس است و برداشتني نيست. اگر به قرآن هم مراجعه کنيد ميبينيد که در سوره مبارک يوسف آمده است که وقتي زليخا درها را بست و يوسف را به سوي خود خواند، هر دو به يکديگر مايل بودند. در اينجا حضرت آقا مي فرمايند:
سرّ اين بيان در اين است که مبادا کسي بگويد يوسف عقيم بوده و ميل نداشته و اگر کسي عقيم باشد و گناه نکند کار بزرگي انجام نداده است. لذا براي رد اين توهم قرآن مي فرمايد: يوسف نيز به زليخا ميل داشت.
غرض اين که امير نيز عاشق دختر ارباب خود شده بود که گوهر نام داشت و اين دختر هر روز براي امير غذا مي آورد.يک روز امير در حين کار ديد اسب سواري به سويش مي آيد و مردي ديگر افسار اسب را به دست گرفته و پياده به همراه چوپاني ديگر به سمت باغ در حرکت است. جلو آمدند و سلامي کردند و فرمودند: آيا در باغ خود خربزه اي داري که براي ما بياوري. امير گفت خربزه باغ ما تازه کاشته شده و نارس است. آن سواره فرمود: با اين حال داخل باغ برو و از آن گوشه باغ که خربزه ها را کاشته اي يک خربزه را به اينجا بياور تا با هم بخوريم. امير رفت و در گوشه باغ ديد که تمام خربزه ها رسيده اند و يکي را از بوته چيد و نزد سواره آورد. آن آقا خربزه را گرفته و چند قاچ کردند. دو قاچ را به امير دادند و يکي را به آن چوپان و يکي را به آن فردي که افسار اسب در دست داشت دادند و يکي را خودشان ميل نمودند. امير پازواري هم يکي از دو قاچ را براي گوهر نگه داشت و آن ديگري را خودش خورد. سواره خداحافظي کرد و رفت و چوپان نيز مشغول چوپاني شد. حال هنوز امير نميداند که آن سواره حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بوده است. (و چه شيرين اينکه هم ايشان و هم حضرت علي عليه السلام نام امير دارند. اين يکي امير پازواري و آن ديگري حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام)[۴] پس از چندي دختر ارباب غذاي امير پازواري را آورد و امير خربزه را به او داد. گوهر از خربزه سؤال کرد و امير ماجرا را برايش تعريف نمود. گوهر گفت: آن سواره حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و آنکه افسار در دست داشته جناب قنبر بوده زود به دنبالشان برو.
تصديق مي فرمائيد که اگر عشق و علاقه يک دختر و پسر، صادقانه و عقلاني باشد. و بر حول محور ولايت بگردد، همين ارتباط و همدلي، هادي آنها به غايت تقواي انساني خواهد بود لذا مي بينيد که همين ميل به دختر، امير را به سوي اميرالمؤمنين عليه السلام هدايت مي کند. خلاصه بايد ديد سِر انسان چه ميخواهد؟ امير پازواري در ظاهر عاشق دختري به نام گوهر است اما در باطن عاشق اميرالمؤمنين عليه السلام مي باشد.
امير سريع به راه افتاد و بعد از مدتي دويدن به آن چوپان رسيد و از چوپان سراغ سواره را گرفت. گويا حضرت قاچي از خربزه را هم به چوپان داده بودند تا او در چنين جائي بتواند امير را راهنمايي کند. چوپان گفت از اين طرف رفته است. امير هم با سرعت خود را رساند و ناگهان ديد در مقابلش نهري از آتش قرار گرفته و آن طرف نهر، حضرت در حال رفتن است. زبان امير در همان حال به اين دو بيتي مترنم شد که:
ته چـهره بخـوبي گل آتشينه
من شومـه به آتش اگـر آتــش آينه[۵]
دهن حلقه ميم و لب انگبينـه
نه چرخ فلک ته خرمن خوشه چينه
و خود را به آتش زده و از آن گذشت و دستش را به آقايش رسانيد. همان جا بود که شاعر شد و جانِ معشوقش که «گوهر» نام داشت نيز با خوردن خربزه جوشان شد و طبع شعري پيدا کرد و هر دو به علوم و معارف رسيدند. به فرموده حضرت آقا:
منم آن تشنه دانش، که گر دانش بود آتش
مرا انــدر دل آتش همي بـاشد نشيمنـها
علم به شکل هر حقيقتي دربيايد، بايد دنبال آن را گرفت، ولو اينکه به صورت گرفتاري و ضعف مادي و عقب افتادگي ها درآيد. امير پازواري تشنه اميرالمؤمنين عليه السلام است و به عشق او از رود آتش نيز مي گذرد. لذا بارها به محضر انور حضرت مشرف شده است. ايشان مي فرمايد:
دريا کنـار بديمـه يک ستـاره
قنبر به جلو شاه مردون سواره[۶]
يا شاه مردون هاده مه مدعا ره
کشـه بزنـم قبر امام رضــا ره
«شاه مردون» در تمام اشعار امير تمثلات جداگانه حضرت است. در تاريخ نوشته اند که بعد از اين واقعه چون گوهر باعث وصل شدن امير به اميرالمؤمنين عليه السلام شد و گوهر معشوق امير بوده، لذا امير هر کجا مي خواست حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را نام ببرد به نام گوهر نام برده است. حال يک محقق چقدر بايد دقت کند که نام گوهر در اشعار امير مربوط به اميرالمؤمنين عليه السلام است يا آن دختر معشوقه. البته مقصود هر کدام باشد صحيح است و حقايقي در اشعار امير است که انسان را مات و مبهوت مي کند. متأسفانه گروهي از مردم که طبع شعري داشته اند تغييراتي در اشعار امير ايجاد کرده اند و گاه اشعار ساختگي خود را به امير نسبت داده اند. غرض اين که امير يک باغبان است و به اين مدارج رسيده است. امير وقتي دلتنگ مي شد آن قدر بي قراري مي کرد و ناله سر ميداد و ضجه مي زد تا آقايش را مي ديد.
عزيز من! «هر کجا هستي به فکر خودت باش». مگر در واقعه کربلا سپاهيان حضرت همه درس خوانده و تحصيل کرده بودند؟ اتفاقاً بسياري از درس خوانده ها و دانشمندان آن دوره نه تنها حضرت را ياري نکردند بلکه در مقابل حضرت نيز ايستادند. اگر مي خواهي به درد خودت برسي بايد اولاً تا ميتواني به بندگان خدا خدمت کني و ثانياً هرگز از ايشان انتظار پاسخ نداشته باشي.
يعني در مقابل خدمت خود از ديگران توقع تشکر و سپاس و مزد و پاداش نداشته باش، در يک کلام، سعي کن هميشه آقا باشي.
فکر نکن آنها که اظهار چاکري مي کنند در واقع نيز چاکر تو هستند. بيشتر آنها در پيش روي شخصي اظهار چاکري و ابراز تواضع مي کنند و پشت سر او مي گويند: او چار پاي ماست. ايشان تو را گول ميزنند. هر کجا هستي به فکر خودت باش که دير مي شود.
صفوان جمّال از ياران امام صادق عليه السلام شتربان بود. آنان که اهل حقيقتند چه بسا کارهايي در پيش گيرند تا حقيقت خود را در پشت پرده محفوظ دارند، چه بسا همانند بهلول عاقل تظاهر به ديوانگي کنند. روزي صفوان در بصره شخصي را مشاهده نمود که براي امام صادق عليه السلام اظهار دلتنگي ميکرد. امام نيز در مدينه بودند که از مدينه تا بصره حدود هزار فرسخ فاصله است. صفوان به او گفت: آيا مي خواهي اکنون به خدمت آقايت برسي؟ گفت: البته که مي خواهم. صفوان هم گفت: دستانت را به من بده و چشمانت را ببند. «بسم الله الرحمن الرحيم» بگو و چشمانت را باز کن. همين که باز کرد ديد در مدينه است. صفوان گفت: برو آن در را بزن که درِ خانه امام صادق عليه السلام است. آن مرد جلو رفت و در را زد و داخل منزل شد. ديد صفوان جمال همان جا در کنار آقا نشسته است. حال، اين صفوان به ظاهر يک شتربان ساده است اما مي بيني شغل و سِمَت اعتباري هرگز مبين احوال دردي افراد نيست، مهم جوهره اشخاص است.
هر کجا هستي به فکر خودت باش که در همه حال مي توان طهارت قوه خيال پيدا کرد.
توره که دارمه مال و مناله کورمه
زر ره که دارمه سنگ و سفاله کورمه[۷]
اونـي که وسه يــــاد بايــــرم باينه
حـرف زيــادي و قيل و قاله کورمـه
[1] . الهي نامه، ص 27.
[2] . اعراف / 179
[3] . آل عمران / 19.
[4] . امير از مير گرفته شده که به معناي طعام دهنده است. به حضرت اميرالمؤمنين امير گفته اند زيرا ايشان طعام دهنده علوم و معارف به مؤمنين بوده است.
[5]
يعني چهره تو به خوبي گل آتشين است
من به آتش مي روم اگر آتش همين است
دهن حلقه ميم و لب انگبين است
نُه چرخ فلک خوشه چين خِرمن توست
[6]
يعني کنار دريا يک ستاره ديدم
قنبر در جلو و شاه مردان سوار بود
اي شاه مردان جواب مــرا بـــده
تا در آغوشش بگيرم قبر امام رضا را