طهارت قلب در مراتب طهارت باطن بعد از طهارت قوه خيال و ذهن و قوه عاقله به طهارت قلب اشاره مي فرمايند:
«و طهارت قلب از تقلّبي که تابع تشعب است و تشعب نيز به سبب تعللاّتي است که موجب تشتت عزم و اراده مي گردد و قلب را همّ واحد بايد. امير المؤمنين عليه السلام فرمود: قلوب العباد الطّاهره مواضع نظر الله سبحانه فمن طهر قلبه نظر الله اليه...»[۱]
قلب انسان دائماً در دگرگوني است يکي از شئون نفس ناطقه انسان مرتبه قلب اوست که در فارسي از آن به «دل» تعبير مي کنند. قلب به معناي گرديدن و جا به جا شدن است. نفس انسان حال واحدي ندارد و دائماً در انقلاب است. گاه حال خوشي دارد و گاه بد حال است. گاهي در هنگام نماز و ديگر عبادات حال مناجات دارد و گاهي ندارد. يک وقت است دست به قلم مي شود و خوب مي نويسد و وقت ديگر هر چه سعي مي کند نمي تواند بنويسد. دوستي ها، معاشرتها، رفت و آمدها همه و همه در حالات و دگرگونيهاي قلب مؤثرند. گاهي انسان مي بيند جرقه اي خورده و حالات خوشي دارد اما پس از مدتي متوجه مي شود به واسطه جرقه اي ديگر افول کرده و آن حال خوش را از دست داده است. اين بخش از نفس ناطقه را تعبير به «قلب» يا «دل» مي کنند.
روزي از حضرت يعقوب عليه السلام پرسيدند: چرا وقتي فرزندت را در تاريکي کنعان به چاه انداختند متوجه نشدي اما توانستي پس از چهل سال بوي پيراهنش را از سرزمين مصر که تا يمن فاصله بسيار داشت حس کني. در جواب فرمود:
بگفتا: حال ما برق جهان است
دمي پيدا و ديگر دم نهان است
گهـــي بـر طارم اعلــي نشينيم
گهي تا پشت پـاي خود نبينيــم
از اين حالت نفساني خود نگراني نداشته باشيد. طبيعت انسان قبل از اينکه به طهارت کامل برسد و حضور تام پيدا کند همين گونه است. مدتي در مسير حق مي افتد و درس و بحث دارد و به دنبال علوم و معارف است، لذا چند روزي حال خوشي دارد اما پس از چند روزي دوباره سرد ميشود و از مسير حق خارج مي گردد و پشيماني به او روي مي آورد. هر انسان سالکي بايد توجه داشته باشد که نبايد پس از هر هُبُوطي از ادامه راه منصرف شود بلکه بايد برخيزد و بار ديگر حرکت کند. زيرا يکي از راههاي پختگي نفس همين افتان و خيزان بودن است. آدم بايد آنقدر بيفتد و برخيزد تا بزرگ شود و قوي گردد. کسي که در زندگي اش هيچ سختي نبيند و با هيچ مشکلي روبرو نشود هرگز در زندگي خود پخته نمي شود. به عنوان مثال مي بينيد کشاورزي که سالها کشاورزي کرده و با انواع حوادث و مشکلات اين پيشه روبرو شده چقدر در مقابل فرزند جوان خود که اتفاقاً او نيز تازه به اين شغل روي آورده، استقامت و پايداري دارد و در برابر سختيها استوارتر و پابرجاتر است. اما فرزند جوانش چون تازه به راه افتاده دم به دم بي طاقتي مي کند و از حوادث آينده هراس دارد. آري اين طبيعت انسان است که در حالات گوناگوني به سر مي برد. معمولا نفوس مضطربه خود را در اين جاها نشان مي دهند. نفوس مضطربه همان جانهايي هستند که دائماً در اضطرابند و با خود مي گويند: چه کار کنيم؟ گرفتار شديم. گوش به حرف چه کسي بدهيم؟ آيا اين راه را برويم يا نرويم؟ نوعاً عموم مردم از حالت اضطراب نفساني خويش زجر ميبيند انسان را همّتي بلند بايد تا بتواند قلب خود را از اين اضطراب نجات بخشد و آن را پاک و طاهر گرداند. بايد تمام همّ و غم را در يک مسير قرار دهد و گرنه قلب شعبه شعبه گرديده و هر زماني به چيزي دل مي بندد.
تشتّت موجب سلب اراده مي شود انسان بايد تمام همّ و غمش را در يک مسير قرار دهد تا به آساني نفس خود را آرام کند، در غير اين صورت، تشتت و پراکندگي موجب سقوط انسان ميگردد. گاه به زندگي دل مي بندد و نتيجه اي نمي گيرد، گاه به دنبال دوستان خود مي رود و راضي نمي شود، گاه فکر مي کند با ازدواج کردن حال خوشي پيدا مي کند اما پس از مدتي مي بيند که هنوز آرام نگرفته است.
بعضي وقتها انسان آنچنان گرفتار انقلابات قلب مي شود که تصميم گيري از او سلب مي شود. دليلش اين است که همّ خود را پراکنده کرده است و به سختي مي تواند خود را جمع کند. در اين حال دستپاچه مي شود. مشکلي را که به سادگي قابل حل است، پيچيده مي کند. به عنوان مثال شخصي با مريضي روبرو مي شود که از شدت درد فرياد مي زند و کمک مي خواهد اين شخص با ديدن حال مريض آنچنان مضطرب و پريشان مي شود که نمي داند آيا بايد به دنبال ماشين برود يا همين جا کنار مريض بماند؟ برود به دوستان و رفيقانش خبر دهد يا پدر و مادرش را مطلع کند؟ از طرفي پدر و مادرش هم به مسافرت رفته اند، خود نيز پول ماشين گرفتن و به بيمارستان بردن مريض را ندارد. مي بينيد در اين حال شخص آنچنان پراکنده و مضطرب مي شود که ديگر نمي داند چه بايد بکند و قدرت تصميم گيريش سلب مي شود. وقتي از او سؤال بکني در چه حالي؟ ميگويد: خودم هم نمي دانم اصلاً چه کار بايد بکنم؟ نمي توانم تصميم بگيرم و... معلوم ميشود اين شخص چون همّ و اراده اش را در يک مسير به کار نينداخته و در يک جهت حرکت نکرده پراکنده شده و کار را بر خود مشکل کرده لذا از تصميم گيري هم باز مانده است. يا اينکه تصور کنيد کسي خانه اش آتش گرفته، در اين لحظه صاحب خانه آنچنان شوکّه مي شود و خود را مي بازد که اصلاً نمي تواند کاري انجام دهد. در حالي که همان ابتدا اگر چند ظرف آب بر روي آتش ميريخت ديگر آتش چنين شعله ور نمي شد و خانه را نميسوزانيد.
اکثريت مردم گرفتار اضطرابات و انقلابات نفساني خويش اند و در همين مرتبه نيز توقف ميکنند. در امور شغلي نيز اينگونه است. اگر کسي چند شغل مختلف داشته باشد مشکل مي تواند در مسير خودسازي حرکت کند. هر چند در کارهاي خود مديريت داشته باشد و براي هر کاري جانشيني تعيين کند. زيرا نفس در اينگونه موارد نيز همچنان مشغول است که نکند فلاني سر ما را کلاه بگذارد و سود بدست آمده را به ما نرساند و ... مثال ديگر؛ مي بينيد شخص تا قبل از اينکه ازدواج کند و زندگي مستقل تشکيل دهد محبت و دوستي زيادي نسبت به پدر و مادر خود دارد اما به محض اينکه ازدواج کرد يک بخش از محبتش متوجه همسرش مي شود و دوستي او شعبه پيدا مي کند. معلوم مي شود قلب او مضطرب شده است. کمتر آدمي پيدا مي شود که بتواند علاقه هاي خود را به ديگران نسبت به مقدار نياز آنها تقسيم کند. اينجا جولانگاه قلب است. هر جا ديديد ذهنتان متوجه چند امر شد بدانيد همان جا مقام انقلابات قلب شماست. به همين دليل است که فرموده اند: بيش از حد به فکر جمع مال نباشيد.
به مورچه نگاه کنيد که چطور مضطرب است؛ هر لحظه به طرفي مي رود تا ذره اي خوراکي پيدا کند و بر دهان بگيرد. برگ بزرگي به لب مي گيرد تا حملش کند. اما چون نمي تواند غصه مي خورد. يعني از طرفي به آن مي چسبد تا حرکتش دهد و از طرفي ديگر چون نمي تواند آن را حمل کند رهايش کرده و بدين ترتيب پراکنده و مضطرب مي گردد لذا مقام اضطراب قلب را به خوبي مي توان در مورچه مشاهده کرد. سعي کنيد به اندازه اي درآمد داشته باشيد که براي گذراندن زندگيتان کافي باشد. بيش از آن خود را به زحمت نيندازيد مگر خداوند عبادت فردا را امروز از ما طلب مي کند که ما روزي فردا را امروز از خدا بخواهيم؟ چرا مي خواهيد ظرف چند روز، روزيِ يک عمر خود و فرزندانتان را تهيه کنيد؟ چه عجله اي داريد؟
تشتّت و انقلابات قلب حتي در جسم افراد نيز اثر مي گذارد. خانمي که در خانه است چون پيوسته غصه خانه و زندگي و فرزندان خود را ميخورد و همّ واحد ندارد به بيماريهاي گوناگون مبتلا مي شود. زيرا به طور کلي افرادي که پراکنده اند به راحتي بيمار مي شوند و پراکندگي قلب اين افراد از چشمشان پيدا است. حال آنها مانند ماشيني است که تمام اجزايش متفرق شده و در جايي افتاده است. چنين ماشيني هرگز کسي را به مقصد نمي رساند.اگر مي خواهيد به ملکوت عالم سفر کنيد همّ واحد داشته باشيد. عزمتان را جزم کنيد. افرادي که زود تحت تأثير محيط قرار مي گيرند و هر سو که باد بوزد مي روند و با حرف ديگران تغيير مي کنند، نه دوستيشان اساسي دارد و نه دشمنيشان. اين افراد هرگز اهل عزم و اراده و همت نخواهند بود و عالم نيز هرگز خود را به ايشان نشان نخواهد داد. ما همگي بايد محرم شويم تا موجودات عالم آيينه خويش را به سوي ما بگيرند و اسرار الهي را براي ما آشکار کنند. به فرموده امام وصي علي علیه السلام: خداوند در دلهايي که خويش را از تشعّب و آلودگي رهانيده اند نظر ميکند زيرا اين دلها به حق روي آورده اند و خود را از پراکندگي نجات داده اند.
همچنين پاکي دل نيز در چهره ها اثر مي کند. در روايات آمده است: مؤمن کسي است که وقتي به او نگاه مي کني ياد خدا ميافتي. مراد از چهره هم چهره ظاهري است و هم وجهي است که آثار وجودي از آن صادر مي شود. راه رفتن مؤمن چهره او را نشان مي دهد. خضوع قلبي مؤمن سبب مي شود که سراسر جسم او نيز خاشع و خاضع شود که خطبه 185 نهج البلاغه (خطبه متقين) در اين بخش بسيار سازنده است. به راستي انسانيت چه جايگاهي است و آيا ما خود را به آن رسانيده ايم؟ آيا ما خود را ارزان نفروخته ايم؟ مگر غير از اين است که نه خواب آرامي داريم نه بيداري درستي؟ کداميک از کارهاي ما بر اساس برنامه ريزي است؟ ما بايد شيوه معاشرت و حرف زدن را بياموزيم. که حتي براي ياد گرفتن طريقه صحيح راه رفتن نيز بايد به کلاس درس برويم. مردم پيش از آنکه راه و رسم کاسبي را ياد بگيرند به کسب و کار ميپردازند؟ مگر نه اين است که کودک براي آموختن راه رفتن و سخن گفتن بايد از ديگران کمک بگيرد، ما نيز براي ياد گرفتن شيوه صحيح زندگي کردن بايد از استاد راه کمک بگيريم. استاد همانند مادري که فرزند خود را در آغوش مي گيرد و به او شير مي دهد تا رشد جسماني پيدا کند شاگرد خويش را در آغوش مي کشد و به او علوم و معارف مي آموزد تا او را بپروراند.
همچنانکه براي امور مادي روزانه خود اهل حساب و کتاب هستيد، براي اعمال معنوي خود نيز برنامه ريزي کنيد. سعي کنيد راه رفتن و حرف زدن و نشست و برخاستتان دقيقاً روي نظم و ترتيب باشد. گر چه همه ما کودکيم و کودک قدرت برنامه ريزي صحيحي ندارد که اگر اين است پس همه ما محتاج به استاد راهيم. و البته بايد در پي استاد بگرديم و به محض يافتن، دامنش را بگيريم و به او بگوييم:
«اي که تو همچون پدر برايم بزرگي و چون مادر برايم عزيزي! مرا چون کودکي به آغوش خود گير و شير علم عطايم کن. به ما حقيقت را بازگو و بياموزمان که چطور حرف بزنيم؟ چگونه راه برويم؟ چطور بخوريم؟ و چه مقدار بخوابيم؟ چه اندازه کار کنيم و درس و بحث داشته باشيم؟»
خلاصه اين که در نهايت اخلاص و صداقت به او عرضه بداريم: «ما را به خود بخوان.»
[1]غرر الحکم ج ۲، ث ۵۳۸- آثار الصادقين ج ۱۸، ص ۱۱۳