montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net

طهارت روح و توحيد محضه صمديّه
پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم می فرمایند: «قال النبي ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ : قال الله تعالي من شغله ذکري عن مسألتي أعطيته أفضل ما أعطي السائلين»[۱] يعني جناب رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم از جانب حق تعالي نقل مي کنند که خداوند فرمود: آنکه فقط به ذکر من مشغول مي شود و از طلب کردن غافل مي ماند من بيش از آن مقداري که ديگران در خواست مي کنند به او مي دهم زيرا آن شخص ادب به کار آورده و چيزي از خدا نخواسته است. همانند آن حديث شريفي که راجع به امام صادق عليه السلام آمده که ايشان فرمودند: من روزي حاجتي داشتم در پيشگاه خداوند تبارک و تعالي حاضر شدم اما آن ادراک حضور و تقرب ذاتي و انساني من، مانع از اين شد که حاجت و نياز خود را مطرح کنم. ما که از او به خود دلسوزتر و مهربانتر و آگاهتر نيستيم. علم به ذات ما منشعب از علم اوست و توجه ما به خودمان برخواسته از توجه او به ماست. چه دليلي دارد انساني که خدا دارد و خداوند نيز به تمام احوال او آگاهي دارد و خود چنين مقرّر فرموده است بنده غير از آنها و چيز ديگري از او بخواهد. و لذا خداوند مي خواهد فقط به ذکر خودش انسان را مشغول کند تا جائي که حتي اشتغال به ذکر هم انسان را به خود مشغول نکند و نيز تا جائي که حتي بواسطه ذکر او نخواهي به او نزديکتر شوي چون همين خواستن بُعد آور است. آنکه از حق چيزي تقاضا دارد در واقع در مقابل آن حقيقت براي خود استقلال وجودي قائل است که مني هستم و از محضر خدا مسئلتي دارم اما خداوند مي فرمايد: اي انسان تو مرتبه نازله وجودي مني. تو تجلّي مني. تو از من جدا نيستي که حتي مرا براي خود طلب کني. حضرت آقا در الهي نامه فرمودند:
«الهي اگر حق يکي است، يکي را اصلاً قرب و بعد نيست که کسي نسبت به او احساس دور و نزديکي کند چرا که خود احساس نزديکي به نحوي دوري است.»

ما بايد در سکوت تام قرار بگيريم و در مقام ذاتمان نسبت به او لا اقتضاء باشيم. نه تقاضاي وجود کنيم و نه تقاضاي عدم. نه بگوئيم بده و نه بگويم نده. اگر به ما فرموده اند براي رو کردن رحمت رحيميه بايد دعا کنيد چرا که نازل شدن رحمت رحيميه برخلاف رحمت رحمانيه نياز به زاري و گدايي دارد، مخصوص ابتداي راه است. حتي اگر حضرت آقا نيز در جايي فرموده اند که: «سالک بايد گداي سمج باشد» اين حرف مربوط به مرتبه مادون روح است. معلوم مي شود بزرگان اين حرفها را مطابق با حال ما فرموده اند که اگر قرار باشد ايشان براي افرادي همانند خود گفتگو کنند مطمئناً چنين حرفهايي نمي‌زدند. چرا که عارف مي داند خالق او بيش از خود او به فقر و نياز او آگاهي دارد. و نيز مي داند که دلسوزتر از او به خود او خداي اوست و لذا براي خود هيچ وقت توقع دلسوزي از حق متعال را ندارد. و اين همان تشرف به مقام روح است. اما قبل از روح در مراتب ديگر براي قوي شدن انسان و تطهير قوه خيال و عقل و قلب به او دستورالعملها مي دهند. در آنجا انسان بايد سماجت کند تا شکارها داشته باشد و تمثلاتي ببيند.
عارف در مقام روح در توجه تام حق است و آن توجهي است که عارف حتي به توجه خود نيز توجهي نداشته و يکپارچه در حضور حق مي باشد زيرا همين‌که انسان فکرکند که در حضور است به نحوي براي خدا شريک قائل شده است. اصلاً در فکر حضور افتادن به نحوي در شرک افتادن است البته نه آن شرکي که کفرآور باشد. طهارت در هر مرتبه از مراتب وجودي انسان نسبت به مرتبه بالاتر نجاست شمرده مي شود و انسان براي ارتقاء وجودي بايد بيش از گذشته قوي شود و بالاتر بيايد. شرک نيز اينگونه است تا قبل از رسيدن به مرتبه روح، کمال انساني در اين است که سالک دمادم گدايي کند و مقام حضور را از معبود خويش طلب کند اما همين امر در مرتبه روح، مرتبه تحتاني بوده و شرک به حساب مي آيد زيرا در اين مرتبه شخص بايد يکپارچه در حضور باشد و غير حق چيزي نبيند.
حضرت آقا در صفحه 284 ديوان آورده اند که:
چو جان انبياء بي نقش و ساده است
خدا در وي حقائق را نهاده است

در کلمه «ساده» بايد عميق شويد. چون جان انبياء چنين بي نقش و ساده است خداوند همه حقائق را در آن قرار داده است و اين، مقام توحيد صمدي است. پس تا تطهير روح صورت نگيرد انسان موحد صمداني نمي شود. زيرا تا زماني که حرف از قرب و حضور است سخن در محدوده توحيد عددي است و آن غير از توحيد صمدي است.
او حتي به مات بودن خود نيز توجهي ندارد. چرا که اگر بخواهد به غير، اندکي توجه کند از آن حال خارج مي شود و لذا آنقدر رسيدن به توحيد صمدي قرآني مشکل است که حضرت آقا فرمودند: «رخش مي بايد تن رستم کشد» آنچنان رقيق و لطيف و دقيق است که با حرف زدن و حرف شنيدن پياده نمي‌شود شخص بايد خود بچشد تا اين معني را ادراک کند. به تعبيري تا رسيدن به مرتبه روح تمام نماز خواندنهاي ما بوي «توحيد عددي» مي دهد. زيرا همين که رو به قبله مي ايستيم و نيت مي کنيم و نماز مي خوانيم خودي مي بينيم و خدايي و قصد کردن و تقرب جستني و اين همان توحيد عددي است زيرا در توحيد عددي شخص خود را جداي از خداي خود مي بيند و براي نزديکي به او برنامه ريزي مي کند. البته به عرض رسانديم که اين مرحله براي رسيدن به مقام روح لازم است و بايد طي شود. بايد از توحيد عددي گذشت تا به توحيد صمدي رسيد. پس کسي نمي تواند بگويد تمام اينها خلاف است و ما ديگر نبايد از آفريدگار خود طلب و مسئلتي داشته باشيم. نه خير! ابتدا بايد طلب کرد تا بعد کم کم به آن مقام رسيد. اين مخصوص کساني است که به آن مقام رسيده اند و لذا وقتي پيامبر هم مي خواست نماز بخواند در هنگام نيتِ قرب به حق، هيچ توجهي به نيت خود نمي کرد.
شيخ الرئيس بو علي سينا مي فرمايند:
«جلَّ جناب الحق عن ان يکون شريعهً لکل واردٍ اَو يطلع عليه اّلا واحد بعد واحد».
مقام خداوند اجل از آن است که هر کسي به راحتي بتواند از شريعه وراه ورودي درياي او آب بخورد. تک تک افرادي هستند که مي توانند از طريق جدول وجوديشان از درياي نامتناهي حضرت حق آب بگيرند. به تعبير حضرت آقا در هر عصر شايد يک نفر پيدا شود که قابليت چنين امري را داشته باشيد. فعلاً اگر ما توفيق پياده کردن مراتب طهارت ظاهري هم در خودمان داشته باشيم از عرش بگذرد خنده ما، اما در عين حال سلام درويشان بي طمع نيست. ما اين حرفها را مطرح مي کنيم و با اشاره به خداوند مي گوييم: مي خواهيم به اين مقام برسيم تا وقتي که بيدار شويم و ببينيم اصلاً طمع کردن و درخواست نمودن در پيشگاه خداوند خود، نوعي بُعد و دوري است.
حضوري را فؤاد مستهام است
حضوري را مقام لا مقام است

«مستهام» از سهم مي آيد و سهم به معني تير است. قلبي که حق به آن تير زده «مستهام حق» است. حق آن چنان به اين قلب تير مي زند که ديگر قلب باقي نمي ماند. در قصيده لاميه که به قصيده شقشقيه معروف است مي فرمايند:
همه او شد همه او شد همه او
همه دل شد همه دل شد همه دل

و در جاي ديگر فرموده اند:
همه از دست شد و او شده است
انا و انت و هو، هو شده است

يک تير تجلي حق به نام «توحيد صمدي» به کل نظام هستي خورد و همه را شکار خود کرد. پس آنکه مي گويد «دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد» حق است زيرا دلبر با رفتن خود دلرفتگان را خبر نمي کند. آن‌که مي گويد: چرا در حين رفتن خبر ندادي؟ معلوم است که هنوز دل به دلبر نداده است که محتاج به خبر دادن دلبر است. آنکه تير توحيد را به جان مي زند ديگر جاني باقي نمي گذارد تا کسي بگويد چرا از رفتن خبر ندادي؟ در قصيده «پرورد دُرِّ يتيمي را به دامان خزف»[۲] مي فرمايند:
خردسالي بودم اندر دشت چون آهو بره
ناگهان صياد چابک دست غيبي را هدف
سوره توحيد تير جان شکارش تا به پر
بر دلم بنشست يا درّي فرو شد در صدف

از همان دوران کودکي تيري به دل آقا زدند که ديگر چيزي برايشان باقي نگذاشته است. تيري که اگر در آخرش پري هم داشت با پر به درون رفته و نشاني از تير باقي نگذاشته است. يا همانند درّي در صدفِ جان ايشان فرو رفته که باز هم از خود نشاني نگذاشته است.
عشوه جان شکار او خانه به خانه کو به کو
در صدد شکار من تازه به تازه نو به نو

و حضور تام، ديگر دست تصرفي باقي نمي گذارد و به خاطر همين هم دست ائمه از تصرف هميشه بسته بوده است.
[1]آثار الصادقين ج۶، ص ۲۹۱- محاسن برقي، ص ۳۹
[2]صفحه ۸۳ ديوان
شرح مراتب طهارت(قسمت بیست و پنجم)


در خواست عضویت جهت دریافت ایمیل
نام:
ایمیل:
montazar.net

نظر سنجی
مایلید در کدام حوزه مطالب بیستری در سایت گذاشته شود؟
معارف مهدویتغرب و مهدویت
وظایف ما در عصر غیبتهنر و فرهنگ مهدویت
montazar.net

سایت های وابسته