ابراهيم عليه السلام دوران حمل و ولادتش مخفيانه بود. قائم ارواحنا له الفداء نيز حمل و ولادتش مخفى بود.
ابراهيم عليه السلام در روز به قدرى رشد می كرد كه ديگران در يك هفته رشد مى كنند، و در يك هفته آنقدر رشد داشت كه ديگران در يك ماه رشد مى نمايند، و در يك ماه به مقدارى كه ديگران در يك سال رشد دارند. - چنانكه از امام صادق عليه السلام روايت شده است.[1]
قائم ارواحنا له الفداء نيز چنين بود، چنانكه در خبر حكيمه عليها السلام آمده كه گفت: پس از گذشت چهل روز به خانه حضرت ابومحمد (امام عسكرى عليه السلام) وارد شدم كه ناگاه مولايم صاحب الزمان را ديدم كه در خانه راه مى رود، از او زيباروى تر و فصيح تر نديدم. حضرت ابومحمدعليه السلام به من فرمود: اين است مولود گرامى نزد خداوند - عزّوجلّ - . عرض كردم: اى آقاى من چهل روزه است و من اين وضع را در او مى بينم؟ فرمود: اى عمه من! مگر ندانستى كه ما گروه اوصيا در يك روز به مقدار يك هفته ديگران و در يك هفته به مقدار يك ماه ديگران و در يك ماه به مقدار يك سال ديگران رشد مى كنيم. [2]
ابراهيم عليه السلام از مردم عزلت گزيد، خداوند - عزّوجلّ - به نقل از او فرموده: وَأَعْتَزِلُكُمْ وَما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ؛ [3]. و از شما و آنچه غير خداوند مى پرستيد، كناره مى گيرم. قائم ارواحنا له الفداء نيز از مردم اعتزال جسته كه در حرف گذشت.
ابراهيم عليه السلام دو غيبت داشته است. قائم ارواحنا له الفداء نيز دو غيبت دارد.
ابراهيم عليه السلام هنگامى كه در آتش افكنده شد، جبرئيل برايش جامهاى از بهشت آورد. قائم ارواحنا له الفداء نيز همان جامه را هنگامى كه قيام كند خواهد پوشيد. در كتاب كمال الدين از مفضّل از امام صادق عليه السلام آمده كه فرمود: آيا مى دانى جامه يوسف چه بود؟ گفتم: نه. فرمود: وقتى براى ابراهيم عليه السلام آتش افروختند، جبرئيل عليه السلام يكى از جامه هاى بهشتى را آورد و بر او پوشانيد، پس با آن جامه گرمى و سردى به او اثر نمى كرد. و چون هنگام وفاتش رسيد، آن را در بازوبندى قرار داد و بر اسحاق آويخت، و اسحاق هم بعداً آن را بر يعقوب آويخت، و هنگامى كه يوسف متولد شد يعقوب آن را بر او آويخت، و اين در بازوى او بود تا بر او گذشت آنچه گذشت، و هنگامى كه يوسف عليه السلام آن پيراهن را از بازوبند بيرون ساخت، يعقوب بوى آن را شنيد، و همين است كه خداوند به حكايت از او فرموده: إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ؛ [4]همانا من بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا به كم عقلى نسبت ندهيد. اين همان پيراهنى است كه از بهشت نازل شده بود.
عرض كردم: فدايت شوم! پس اين پيراهن به كه مى رسد؟ فرمود: به اهل آن و پيراهن همراه قائم ماست هنگامى كه خروج نمايد. سپس فرمود: هر پيغمبرى كه علمى يا چيزى را وارث بود، به محمدصلى الله عليه وآله وسلم رسيده است. [5]
مى گويم: اين خبر با حديثى كه فاضل علامه مجلسى در بحار از نعمانى نقل كرده منافاتى ندارد.
حديث چنين است: به سند خود، از يعقوب بن شعيب، از حضرت امام صادق عليه السلام كه فرمود: آيا جامه قائم ارواحنا له الفداء را كه در آن بپاخيزد به تو نشان دهم؟ عرض كردم: آرى. پس آن حضرت جعبه اى را خواست و آن را گشود، و از آن پيراهن كرباسى بيرون آورد، و آن را باز كرد. ديدم آستين چپش خون آلود است. سپس فرمود: اين همان پيراهن رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم است روزى كه دندانهاى جلويش ضربت ديد آن را پوشيده بود و حضرت قائم ارواحنا له الفداء همين پيراهن را برتن دارد و قيام مى كند. من آن خون را بوسيدم و بر صورت نهادم. سپس آن حضرت، آن را تا كرد و برداشت. [6]زيرا كه احتمال دارد هر يك از اين دو پيراهن را در بعضى اوقات بپوشد، و محتمل است كه پيراهن ابراهيم عليه السلام را با خود داشته، و بر بازويش بسته باشد يا مانند آن؛ زيرا كه در حديث اوّل صراحت ندارد كه آن حضرت آن را پوشيده باشد. واللَّه العالم.
ابراهيم عليه السلام خانه كعبه را بنا كرد و حجر الاسود را در جايش نصب فرمود. خداوند - عزّوجلّ - مىفرمايد: وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ القَواعِدَ مِنَ البَيْتِ وَإِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ العَلِيمُ؛ [7]و [به ياد آور]هنگامى كه ابراهيم و نيز اسماعيل پايه هاى خانه [كعبه] را بالا بردند و گفتند: پروردگارا! از ما بپذير كه همانا تو شنواى دانا هستى. و در برهان و غير آن، از عقبة بن بشير، از يكى از دو امام (باقر و صادقعليهما السلام) روايت است كه فرمود: خداوند - عزّوجلّ - به ابراهيم دستور داد كه خانه كعبه را بسازد و پايه هاى آن را بنا نمايد، و به مردم محل عبادت و مناسكشان را ارائه دهد. پس ابراهيم و اسماعيل خانه كعبه را هر روز به مقدار يك ساق مى ساختند تا به جايگاه حجر الاسود رسيدند. حضرت باقرعليه السلام فرمود: پس در اينجا كوه ابوقبيس او را ندا كرد كه تو نزد من امانتى دارى، آنگاه حجر الاسود را به ابراهيم داد و آن حضرت آن را در جاى خودش نصب كرد. [8]
قائم عليه السلام نيز مانند آن را دارد. در بحار از حضرت ابوعبد اللَّه صادق عليه السلام مروى است كه فرمود: هرگاه قائم ارواحنا له الفداء بپاخيزد، مسجد الحرام را منهدم مى كند تا به اساس آن برساند و مقام ابراهيم را به جايى كه در آن بوده باز مى گرداند.... [9]
و در خرايج، از ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه مروى است كه گفت: در سال سيصد و سى و هفت به قصد تشرّف به حج به بغداد رسيدم، آن سال بنا بود قرامطه حجر الاسود را به جايگاهش بازگردانند، و بيشترين كوشش من براى آن بود كه به كسى كه حجر الاسود را در جاى خودش نصب مى كند دست يابم، زيرا كه در كتابها خوانده بودم كه آن را جز حجّت زمان كسى نمى تواند به جاى خود نصب نمايد - چنانكه در زمان حجّاج امام زين العابدين عليه السلام آن را در جاى خود قرار داد - ولى به بيمارى شديدى دچار شدم كه از آن بر خود ترسيدم، و با آن حال نتوانستم به سفر خود ادامه دهم، و مى دانستم كه ابن هشام به مكه سفر مى كند، لذا نامه اى نوشتم و مهر كرده، به او سپردم. در آن نامه از مدت عمرم پرسيده بودم كه آيا مرگ من در اين بيمارى است يا نه؟ و به ابن هشام گفتم: سعى من بر اين است كه اين نامه به دست كسى كه حجر الاسود را به جاى خودش نصب مى كند برسد، من تو را براى اين كار فراخواندم.
ابن هشام گويد: وقتى به مكه رسيدم و موقع جاى گذارى حجر الاسود فرا رسيد، به خدّام حرم پولى دادم كه در آن وقت معيّن بگذارند جايى باشم كه ببينم نصب كننده آن كيست، و آنها را با خود همراه كردم تا ازدحام جمعيت را از من دور سازند، ديدم هر كس خواست حجر را در جايش نصب كند نمى توانست و حجر الاسود قرار نمى يافت و مى افتاد.
پس جوانى گندمگون و خوش صورت آمد، آن را گرفت و در جايش قرار داد، آن چنان بند شد كه انگار اصلاً از آنجا كنده نشده بود. فريادهاى مردم به خاطر آن بلند شد و آن جوان رفت كه از درب خارج شود، من از جاى خود برخاستم به دنبالش رفتم، مردم را از راست و چپ كنار مى زدم كه خيال كردند ديوانه ام. مردم براى او راه مى گشودند و من چشم از او نمى گرفتم تا از مردم جدا شد. من به سرعت مى رفتم و او با تأنّى و آرامش مى رفت، و چون به جايى رسيد كه غير از من كسى او را نمى ديد، به سمت من برگشت و فرمود: آنچه با خود دارى پيش آور. من نامه را تقديم كردم، بدون اينكه به آن نگاهى كند فرمود: به او بگو كه از اين بيمارى ترسى بر تو نيست و مرگى كه ناچار از آن است پس از سى سال مى رسد. اشك در چشمم حلقه زد، و نتوانستم از جا حركت كنم، مرا به حال خود گذاشت و رفت.
ابوالقاسم مى گويد: اين جريان را ابن هشام برايم گفت.
راوى مى افزايد: پس از سى سال از آن ماجرا ابوالقاسم بيمار شد، پس به امور خود رسيدگى كرد، وصيت نامه اش را نوشت، و جدّيت عجيبى در اين كار داشت. به او گفتند: اين ترس چيست؟ اميدواريم خداوند به سلامت تو منّت بگذارد؟ جواب داد: اين همان سالى است كه ترسانيده شدم و در همان بيمارى درگذشت. خداوند رحمتش كند. [10]جاى اين سؤال است كه چرا ابن قولويه - با همه جلالت قدر - تنها از تاريخ وفات خود مى پرسد، از درگاه خداوند فرج امام و حلّ مشكلات عموم را خواهانيم.
ابراهيم عليه السلام را خداوند از آتش نجات داد، خداى - عزّوجلّ - در كتاب خود مى فرمايد: قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ؛ [11] اى آتش بر ابراهيم! سرد و سلامت باش. قائم ارواحنا له الفداء نيز به همين ترتيب خواهد شد، چنانكه در بعضى از كتابها از محمد بن زيد كوفى از امام صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: هنگامى كه قائم ارواحنا له الفداء خروج مى كند، شخصى از اصفهان نزد آن حضرت مى آيد، و معجزه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام را تقاضا مى كند؛ پس آن جناب دستور مى دهد كه آتش عظيمى برافروزند و اين آيه را مى خواند: فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ؛ [12]پس منزّه است خداوندى كه مالكيت و زمام همه چيز در دست اوست؛ و به سوى او بازگردانده مى شويد. سپس داخل آتش مى شود و آنگاه به سلامت از آن بيرون مى آيد. آن مرد ملعون اين معجزه را انكار مى كند و مى گويد: اين سحر است. پس آن حضرت به آتش دستور مى دهد، مرد را مى گيرد و مى سوزاند، و مى فرمايد: اين جزاى كسى است كه صاحب الزمان و حجّت الرحمن را انكار نمايد.
ابراهيم عليه السلام مردم را به سوى خداوند فرا خواند. خداوند فرمايد: وَأَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالحَجِّ؛ [13] و در مردم به حج اعلام و دعوت عمومى كن. و در برهان از حضرت ابوجعفر باقرعليه السلام است كه فرمود: ابراهيم در ميان مردم به حج بانگ زد و گفت: اى مردم! من ابراهيم خليل اللَّه هستم، خداوند شما را امر فرمود كه حجّ اين خانه را بجاى آوريد، پس شما حجّ را انجام دهيد. و هر كس به حجّ مى رود - تا روز قيامت - ابراهيم را اجابت كرده است. [14]قائم ارواحنا له الفداء نيز مردم را به سوى خدا دعوت مى كند.
[1] بحار الانوار: 19/12.
[2] بحار الانوار: 27/51.
[3] سوره مريم، آيه 48.
[4] سوره يوسف، آيه 94.
[5] كمال الدين: 142/1.
[6] بحار الانوار: 355/52؛ و غيبت نعمانى: 128.
[7] سوره بقره، آيه 127.
[8] البرهان: 153/1.
[9] بحار الانوار: 638/52 .
[10] الخرايج: باب 13.
[11] سوره انبياء، آيه 69.
[12] سوره يس، آيه 83.
[13] سوره حج، آيه 27.
[14] البرهان: 154/1؛ و كافى: 205/4.