اين داستان را سالها قبل، از حضرت آيتالله علامه سيد كاظم قزويني(ره) شنيدم و ممكن است اكنون بعضي از جزئيات آن فراموش شده باشد و اكنون آن را به كيفيتي كه در خاطر دارم، شرح ميدهم:
مرحوم قزويني(ره) فرمودند: سالها قبل كه ما در كربلا بوديم، اين داستان در بين طلاب نجف و كربلا شايع شده بود كه عدهاي از طلاب جوان به قصد تشرف به خدمت حضرت بقيةالله(ع) شبهاي چهارشنبه از نجف به «مسجد سهله» ميرفتند. آنها هر شب چهارشنبه بعد از انجام اعمال در حجرهاي از مسجد سهله بيتوته ميكردند و پاسي از شب را به سخن گفتن و شوخي كردن، و بقية شب را به استراحت ميپرداختند. چهلمين شب چهارشنبه با نشاط بيشتري به انجام اعمال مسجد همت گماشتند و سپس همگي به حجره رفتند و با شور و نشاط جواني به گفتوگو با يكديگر پرداختند.
چون پاسي از شب گذشت، و هر يك بر پشتي خود لم دادند و به صحبت و مزاح مشغول شدند، ناگهان عربي باديهنشين در حجره را باز كرد و گفت: «سلامٌ عليكم». جوانها سلام او را پاسخ دادند. او كمي نزديكتر آمد و به ميان اتاق رسيد.
يكي از جوانها كه گمان ميكرد اين زائر عرب ميخواهد امشب در اين اتاق بيتوته نمايد، به جهت خنداندن ديگران پشتي را از پشت خود برداشت و به طرف او پرتاب كرد و گفت: «مساكم الله بالخير!» سپس دومي و سومي و بقيه به نوبت پشتيهاي خود را برداشتند و به او پرتاب كردند و گفتند: «مساكم الله بالخير!».
هنگامي كه آخرين پشتي نيز به آن عرب شليك شد و پس از برخورد، روي بقية پشتيها افتاد، آن عرب به طرف در حجره رفت و فرمود: «ميخواستيد امام زمان را ببينيد كه به او پشتي بزنيد؟! و ناگهان غايب شد.» طلبههاي جوان به طرف در اتاق دويدند، اما افسوس! هرچه جستجو كردند، او را نيافتند.
ماهنامه موعود شماره 92
پينوشتها:
1. برگرفته از: باقي اصفهاني، عنايات حضرت مهدي(ع) به علما و طلاب، ص210.