اگر در صحن عتیق (انقلاب اسلامی) حرم مطهر رضوی دور بزنی، نظرت به حجره ای جلب می شود که رفت و آمد زائران این بارگاه ملکوتی در آن قابل توجه است. مرقد و بارگاهی با ضریحی نقره ای وجود دارد که متعلق است به یکی از ستارگان درخشان آسمان علم و فقاهت. کمتر کسی است که در مسائل دینی ورودی هر چند مختصر داشته باشد ولی نام پرآوازه ی او را ندیده یا نشنود. نسب او با 36 واسطه به حر بن یزید ریاحی می رسد. او «محمد بن حسن عاملی» است و همگان او را با نام «شیخ حر عاملی» می شناسد.
آن جناب در سال 1033 هـ.ق در روستای «مشغره» از توابع جبع چشم به جهان گشود. صاحب اعیان الشیعه درباره این منطقه می نویسد: «جبع یکی از مراکز مهم جبل عامل است که شخصیت های ارزنده ای همچون شیخ بهایی و شیخ ثانی را تحویل جامعه اسلامی داده است.1»
آثار ارزشمند متعددی از وی بر جای مانده است، ولی مهمترین کتاب او «وسائل الشیعه» است؛ همان کتابی که موجب معروفیت نویسنده با نام «شیخ حر» شد. این اثر گرانسنگ، یکی از کتاب های مرجع در زمینه احادیث اهل بیت (ع) است که از اعتبار و اعتماد خاصی در میان کتاب های حدیثی برخوردار است. در این کتاب، نویسنده روش خاص خود را به کار برده و احادیث فقهی که فقها در استنباط احکام شرعی بدان نیازمندند و بر آنها تکیه می کنند، جمع آوری کرده است و شمار آنان به بیست هزار حدیث می رسد که شیخ حر از مصادر و کتب معتبر شیعه چون اصول کافی، من لایحضره الفقیه، استبصار، تهذیب و کتب دیگر که شمار آنها به هفتاد منبع و مأخذ می رسد، جمع آورده است. بنابر آنچه در کتب تاریخی مذکور است، آن عالم ربانی در روز بیست و یکم ماه رمضان سال 1104 هـ.ق دیده از جهان فروبست. پس از وفات، پیکرش را در زیر گنبد حضرت رضا (ع) قرار داده و به امامت برادرش بر آن نماز خوانده شد، سپس در حجره ی کنار مدرسه میرزا جعفر به خاک سپرده شد2. آن جناب، بنابر آنچه در کتاب «اثبات الهداه» مضبوط است، بارها به زیارت و دیدار حضرت ولی عصر، نائل گردیده است. داستان زیر یکی از تشرفات او در این باب است که خود این چنین تعریف می کند:
«من در زمان کودکی و در سن ده سالگی به بیماری سختی مبتلا شدم و چنان حالم منقلب و دگرگون شد که بستگان و نزدیکان من جمع شده و گریه می کردند و یقین پیدا کردند که من در آن شب خواهم مرد و از این رو آماده مراسم سوگواری برای من گردیدند. در این اثناء، در میان خواب و بیداری، پیغمبر و دوازده امام «صلوات الله علیهم» را دیدم. بر آنان سلام کرده و با یک یک آن بزرگواران مصافحه نمودم و میان من و امام صادق (ع) سخنی گذشت که در خاطرم نماند. تنها به خاطر مانده که آن حضرت در حق من دعا فرمود.
پس به حضرت صاحب الزمان (ع) سلام کردم و با آن جناب مصافحه نمودم و گریستم و عرض کردم: ای مولای من می ترسم در این بیماری بمیرم، در حالی که مقصد خود را از علم و عمل به دست نیاورده ام. آن حضرت فرمود: نترس؛ زیرا در این بیماری از دنیا نخواهی رفت بلکه خداوند تبارک و تعالی تو را شفا می دهد و عمری طولانی خواهی داشت. آن گاه قدحی را که در دست مبارکشان بود به دست من دادند و من از آن آشامیدم و همان وقت، سلامتی خود را بازیافتم و بیماری من به کلی مرتفع گردید و نشستم و نزدیکان من تعجب می کردند، لیکن من جریان را برای آنان نگفتم تا بعد از چند روز که این قضیه را برای آنان نقل کردم.3»