مساجد، خانه هاي خداوند متعال در زمين محسوب مي شوند. انتساب مساجد به پروردگار، عظمت و قداست زيادي را براي آن مكان ها ايجاد مي کند كه قابل مقايسه با ساير مكان ها نيست. [1] امام صادق(ع) مي فرمايند: «رفتن به مساجد را وظيفة خود بدانيد كه آنها خانه هاي خدا در زمين هستند، كسي كه با طهارت به آنجا وارد شود، خداوند او را از گناهانش پاك مي نمايد و او را از زائران خداوندي محسوب مي نمايد. در آنجا نماز و دعا زياد انجام دهيد».[2]
مسجد امام حسن مجتبي(ع) كه با اراده، اشاره و نقشة حضرت ولي عصر(ع) ساخته شد، سرگذشت جالب و شنيدني دارد كه حضرت آيت الله شيخ لطف الله صافي آن را در كتاب «پاسخ ده پرسش»، صحفة 31 ذكر كرده اند.
اهالي قم و اكثر مسافراني كه از جادة كمربندي قم عبور مي كنند، اطلاع دارند كه در نزديك تقاطع كمربندي قم با خياباني كه منتهي به ترمينال قم مي شود، مسجد مجلّل و با شكوهي با مناره هاي زيبا، با نام مسجد امام حسن مجتبي(ع) بنا شده است كه هم اكنون نيز نماز جماعت در آن منعقد مي گردد. اين مسجد به دست جناب حاج يدالله رجبيان از خيّران قم ساخته شده است. حضرت آيت الله صافي مي نويسند: در شب چهارشنبه بيست و دوم ماه مبارك رجب 1398ق. مطابق با هفتم تيرماه 1357 حكايت ذيل را شخصاً از صاحب حكايت، جناب آقاي احمد عسكري كرمانشاهي كه از خيّران مي باشند و سال هاست در تهران ساكن هستند شنيدم. آقاي عسكري نقل كرد: حدود هفده سال پيش (1340) روز پنج شنبه اي بود، مشغول تعقيب نماز صبح بودم، که درب منزل را زدند. بيرون رفتم ديدم سه نفر جوان كه هر سه مكانيك بودند، با ماشين آمده و گفتند: تقاضا داريم امروز كه روز پنج شنبه است، با ما همراهي نماييد تا به مسجد جمكران مشرّف شويم و دعا كنيم، زیرا حاجتي شرعي داريم. اين جانب جلسه اي ترتيب داده بودم كه جوان ها را در آن جمع مي كردم و به ايشان قرآن ياد مي دادم. اين سه جوان از همان جوان ها بودند. من از اين پيشنهاد خجالت كشيدم، سرم را پايين انداختم و گفتم: من چه كاره ام كه بيايم دعا كنم. اصرار كردند و من هم ديدم نبايد خواهش آنها را رد كنم، موافقت كردم. سوار شديم و به سوي قم حركت كرديم. در جادة تهران (نزديك قم) ساختمان هاي فعلي نبود، فقط دست چپ جاده يك كاروان سراي خراب به نام قهوه خانة علي سياه قرار داشت. چند قدم بالاتر از همين جا كه فعلاً حاج آقا حبيبيان مسجدي به نام مسجد امام حسن مجتبي(ع) بنا كرده است، ماشين خاموش شد. رفقا كه هر سه مكانيك بودند، پياده شدند و كاپوت ماشين را بالا زدند و به تعمير آن مشغول شدند. من از يك نفر آنها به نام علي آقا مقداري آب براي قضاي حاجت و تطهير گرفتم و به زمين هاي مسجد فعلي رفتم و ديدم سیدي بسيار زيبا و سفيد با ابروهاي كشيده و دندان هاي سفيد در حالي كه خالي بر صورت مباركشان بود، با لباس سفيد، عباي نازك به نعلين زرد و عمامة سبز مثل عمامة خراساني ها ايستاده و با نيزه اي به اندازة هشت يا نه متر، زمين را خط كشي مي كرد. گفتم: اوّل صبح آمده است اينجا، جلو جاده، دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند، نيزه دستش گرفته است. عرض كردم: عمو! زمان تانك و توپ و اتم است، نيزه را آورده اي چه كني؟ برو درس ات را بخوان. رفتم براي قضاي حاجت نشستم، صدا زدند: «آقاي عسكري! آنجا نشين، آنجا را من خط كشيده ام و مسجد است». من متوجّه نشدم از كجا من را مي شناسند. مانند بچّه اي كه از بزرگ تر اطاعت مي كند، گفتم: چشم و بلند شدم. فرمود: «برو پشت آن بلندي». من رفتم آنجا. پيش خود گفتم: سر صبحت را با او باز كنم و بگويم. آقا جان، سید، فرزند پيغمبر ما! برو درس ات را بخوان و سه سؤال پيش خود مطرح كردم كه از او بپرسم: يكي اينكه اين مسجد را براي جن مي سازي يا ملائكه كه دو فرسخ از قم بيرون آمده اي، زير آفتاب نقشه مي كشي، درس نخوانده معمار شده اي؟! دوم آنكه هنوز مسجد نشده، چرا در آن قضاي حاجت نكنم؟ سوم اينكه در اين مسجد كه مي سازي جن نماز مي خواند يا ملائكه؟ اين پرسشها را پيش خود مطرح كردم. آمدم جلو و سلام نمودم. بار اوّل، او ابتدا به من سلام كرد. نيزه را به زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت. دست هايش سفيد و نرم بود. چون اين فكر را هم كرده بودم كه با او مزاح كنم. چنانكه در تهران هر وقت سیدي شلوغ مي كرد، مي گفتم: مگر روز چهارشنبه است؟ مي خواستم بگويم روز چهارشنبه نيست، پنج شنبه است، آمده اي ميان آفتاب. بدون اينكه عرض كنم، تبسّم كرد و فرمود: «پنجشنبه است، چهارشنبه نيست». سپس فرمود: «سه سؤالي كه داري بپرس»! من متوجّه نشدم، قبل از آنكه سؤال كنم, از ما في الضمير من اطلاع داد. گفتم: سید، درس را ول كرده اي، اوّل صبح آمده اي كنار جاده؟ نمي گويي اين زمان تانك و توپ، ديگر نيزه به درد نميخورد و دوست و دشمن مي آيند رد ميشوند؟ برو درس ات را بخوان. خنديد. چشمش را به زمين انداخت و فرمود: «دارم نقشة مسجد مي كشم». گفتم: بفرماييد ببينم اينجا كه من مي خواستم قضاي حاجت كنم، هنوز كه مسجد نشده است كه شما دستور به نهي از نشستن كردي؟ فرمود: «يكي از عزيزان فاطمة زهرا(س) در اينجا به زمين افتاده و شهيد شده است. من خط كشيده ام، اينجا ميشود محراب و اينجا كه مي بيني، قطرات خون ريخته، مؤمنين مي ايستند. اينجا كه مي بيني مستراح مي شود و اينجا دشمنان خدا و رسول به خاك افتاده اند». همين طور كه ايستاده بود، برگشت و مرا هم برگرداند و فرمود: «اينجا حسينيه مي شود» و اشك از چشمانش جاري شد. من هم بي اختيار گريه كردم. فرمود: «پشت اينجا كتابخانه مي شود. تو كتاب هايش را مي دهي؟» گفتم: پسر پيغمبر! به سه شرط، اوّل اينكه من زنده باشم، فرمود: «انشاءالله». دوم اينكه اينجا مسجد شود. فرمود: «باركالله». سوم اينكه به قدر استطاعت، چشم، ولو يك كتاب شده. براي اجراي امر تو پسر پيغمبر مي آورم، ولي خواهش ميكنم برو درس ات را بخوان. آقاجان! اين هوا را از سرت دور كن. خنديد و دو مرتبه مرا به سينة خود گرفت. گفتم: آخر نفرموديد اينجا را چه كسي مي سازد؟ فرمود: «يدالله فوق أيديهم». گفتم: آقا جان من اين قدر درس خوانده ام، دست خدا كه بالاي همة دست هاست. فرمود: «آخركار مي بيني، وقتي ساخته شد، به سازنده اش از قول من سلام برسان». بعد دو مرتبة ديگر هم مرا به سينه گرفت و فرمود: «خدا خيرت دهد». من آمدم رسيدم به جاده، ديدم ماشين تعمير شده است. گفتم: چطور شد؟ گفتند: يك چوب كبريت گذاشتيم زير اين سيم، وقتي شما آمدي درست شد. گفتند: با چه زير آفتاب حرف مي زدي؟ گفتم: مگر سید به اين بزرگي را با نيزة ده متري كه دستش بود، نديديد؟ من با او حرف ميزدم. گفتند: كدام سید؟ خودم برگشتم، ديدم سید نيست. زمين مثل كف دست بود، پستي و بلندي نداشت، ولي هيچ كس نبود. يك تكاني خوردم. آمدم توي ماشين نشستم و ديگر با آنها حرف نزدم. حرم مشرّف شديم، نميدانم چطور نماز ظهر و عصر را خوانديم. بالاخره آمديم جمكران، ناهار خورديم و نماز خوانديم. گيج بودم. رفقا با من حرف مي زدند، ولي من نمي توانستم جوابشان را بدهم. در مسجد جمكران يك پيرمرد يك طرف من نشسته و يك جوان طرف ديگر و من هم وسط آنها ناله و گريه مي كردم. نماز مسجد جمكران را خواندم. مي خواستم بعد از نماز به سجده بروم صلوات را بخوانم، ديدم آقا سیدي كه بوي عطر مي داد، آمد و فرمود: «آقاي عسكري! سلام عليكم». نشست پهلوي من. تُن صدايش همان تُن صداي سیدي بود كه صبح ديده بودم. به من نصيحتي فرمود. به سجده رفتم و ذكر صلوات را گفتم. دلم پيش آقا بود. سرم به سجده بود، با خودم گفتم سر را بلند كنم و بپرسم شما اهل كجا هستيد و مرا از كجا مي شناسيد؟ وقتي سر بلند كردم، ديدم آقا نيست. كنارم هنوز پيرمرد و جوان نشسته بودند. به پيرمرد گفتم: اين آقا كه با من حرف ميزد، كجا رفت؟ او را نديدي؟ گفت: نه. از جوان سؤال كردم. او هم گفت نديدم. يك دفعه مثل اينكه زمين لرزه شد، تكان خوردم. فهميدم كه حضرت مهدي(ع) بوده است. حالم به هم خورد. رفقا مرا بردند و آب به سر و رويم ريختند. گفتند: چه شده؟ نماز را خوانديم و به سرعت به سوي تهران برگشتيم. مرحوم حاج شيخ جواد خراساني را در ورود به تهران ملاقات كردم. ماجرا را براي ايشان تعريف نمودم. ايشان خصوصيات آقا را از من پرسيد. بعد گفت: خود حضرت(ع) بوده اند، حالا صبر كن، اگر آنجا مسجد شد كه درست است. مدّتي بعد، روزي پدر يكي از دوستان فوت كرده بود. به اتّفاق رفقاي مسجدي، جنازه را به قم آورديم. به همان محل كه رسيديم، ديدم دو پايه بالا رفته است خيلي بلند. پرسيدم اينجا چيست؟ گفتند: اين مسجدي است به نام امام حسن مجتبي(ع) و به اشتباه گفتند پسرهاي حاج حسين آقا سوهاني آن را مي سازند. بالاخره وارد قم شديم، جنازه را در باغ بهشت برده، دفن كرديم. من ناراحت بودم. سر از پا نمي شناختم. به رفقا گفتم: تا شما مي رويد ناهار بخوريد، من مي آيم. رفتم سوهان فروشي پسرهاي حاج حسين آقا سوهاني. به پسر حاج حسين آقا گفتم: اينجا شما مسجد مي سازيد؟ گفت نه. گفتم: پس اين مسجد را چه كسي مي سازد؟ گفت حاج يدالله رجبيان. تا گفت يدالله، قلبم به طپش افتاد. گفت: آقا چه شد؟ صندلي گذاشت، نشستم. خيس عرق شدم. با خودم گفتم: يدالله فوق أيديهم، فهميدم حاج يدالله است. ايشان را هم تا آن موقع نديده بودم و نمي شناختم. برگشتم به تهران و به مرحوم شيخ جواد گفتم. فرمود: برو سراغش كه درست است. من بعد از آنكه چهارصد جلد كتاب خريداري كردم، رفتم قم، آدرس محلّ كار حاج يدالله را پيدا كردم. رفتم كارخانه از نگهبان پرسيدم، گفت: حاجي رفت منزل. گفتم: استدعا مي كنم، تلفن كنيد و بگوييد يك نفر از تهران آمده با شما كار دارد. تلفن كرد. حاجي گوشي را برداشت. من سلام كردم و گفتم از تهران آمده ام، چهارصد جلد كتاب وقف اين مسجد كرده ام. كجا بياورم؟ فرمود: شما از كجا اين كار را كرديد و چه آشنايي با ما داريد؟ گفتم: حاج آقا چهار صد جلد كتاب وقف كرده ام. گفت: بايد بگوييد مال چيست؟ گفتم: پشت تلفن نمي شود. گفت شب جمعة آينده منتظر هستم، كتاب ها را به منزل بياوريد. كتاب ها را در تهران بسته بندي كردم، روز پنج شنبه با ماشين يكي از دوستان به قم، منزل حاج آقا بردم. ايشان گفت: من اين طور قبول نمي كنم، جريان را بگو. بالاخره جريان را گفتم و كتاب ها را تقديم كردم. سپس با حاج يدالله به مسجد رفتم، دو ركعت نماز خواندم و گريه كردم. مسجد و حسينيه را طبق نقشه اي كه حضرت كشيده بودند، به من نشان داده و گفت: خدا خيرت بدهد، تو به عهدت وفا كردي.
اين بود حكايت مسجد امام حسن مجتبي(ع) كه تقريباً به طور خلاصه نقل شد. علاوه بر اين، حكايت جالبي نيز آقاي حاج يدالله رجبيان نقل كردند كه آن را نيز مختصراً نقل مي نماييم: آقاي رجبيان گفتند: شب هاي جمعه حسب المعمول حساب و مزد كارگرهاي مسجد را مرتب مي كردم و وجوهي را كه بايد پرداخت شود، تسويه می نمودم. شب جمعه اي، استاد اكبر، بنّاي مسجد براي حساب و گرفتن مزد كارگرها آمده بود، گفت: امروز يك سید تشريف آوردند و اين پنجاه تومان را براي مسجد دادند. من به آن سید عرض كردم باني مسجد از كسي پول نمي گيرد. با تندي به من فرمود: «مي گويم بگير، باني اين را مي گيرد»، من پنجاه تومان را گرفتم، روي آن نوشته بود: «براي مسجد امام حسن مجتبي(ع)» (این بخش به نام مسجد اشاره دارد. نام مسجد هم توسط حضرت مهدی انتخاب شده). دو سه روز بعد صبح زود، زني مراجعه كرد. وضع تنگ دستي و حاجت خودش و دو طفل يتيمش را شرح داد. من دست در جيب هايم كردم، پولي همراه نداشتم. آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و با خودم گفتم، بعد خودم جبران مي كنم. زن پول را گرفت و رفت و با اينكه به او آدرس داده بودم، ديگر مراجعه نكرد. ولي من متوجّه شدم كه نبايد پول را مي دادم و پشيمان شدم. جمعة ديگر استاد اكبر براي حساب آمد. گفت اين هفته من از شما تقاضايي دارم، اگر قول دهيد استجابت كنيد. گفتم: بگوييد. گفت: در صورتي كه قول بدهيد قبول كنيد، ميگويم. گفتم، استاد اكبر! اگر بتوانم و از عهده اش برآيم. گفت مي تواني. گفتم، بگو. از من اصرار كه بگو، از او اصرار كه قول بده انجام دهي تا من بگويم. گفت: آن پنجاه تومان را كه آقا براي مسجد دادند، به من بده. گفتم استاد اكبر! داغ مرا تازه كردي. بعداً از دادن پنجاه تومان به آن زن پشيمان شدم و تا دو سال بعد هم هر اسكناس پنجاه توماني به دستم ميرسيد، نگاه مي كردم شايد همان اسكناس باشد كه رويش نوشته شده بود. گفتم استاد اكبر! آن شب مختصر تعريف كردي، حالا خوب بگو پول را كي آورد؟ گفت: حدود سه و نيم بعد از ظهر، هوا خيلي گرم بود. در آن بحران گرما مشغول كار بودم، دو سه نفر كارگر هم داشتم. ناگاه ديدم يك آقايي از يكي از درهاي مسجد وارد شد،. با قيافة نوراني جذاب، با صلابت. آثار بزرگي و بزرگواري از او نمايان بود. وارد شدند، دست و دل من ديگر دنبال كار نمي رفت. ميخواستم آقا را تماشا كنم. آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشريف آوردند جلو تخته اي كه من بالايش كار مي كردم. دست كردند زير عبا و پولي درآوردند، فرمودند: استاد اين را بگير، بده به باني مسجد. من عرض كردم: آقا، باني مسجد از كسي پول نمي گيرند. آقا تقريباً تغيير كردند و فرمودند: به تو مي گويم بگير، اين را مي گيرد. من فوراً با دست هاي گچ آلود پول را از آقا گرفتم. آقا بيرون تشريف بردند. من گفتم اين آقا كجا بود؟ در آن هواي گرم، يكي از كارگرها را به نام مشهدي علي صدا زدم و گفتم برو دنبال اين آقا ببين كجا ميروند؟ با كي و با چه وسيله اي آمده اند. مشهدي علي رفت. چهار دقيقه، پنج دقيقه، ده دقيقه شد، مشهدي علي نيامد. حواسم خيلي پرت شده بود. مشهدي علي را صدا زدم، پشت ديوار ستون مسجد بود. گفتم چرا نمي آيي؟ گفت: ايستاده ام آقا را تماشا مي كنم. وقتي آمد، گفت: آقا سرشان را زير انداختند و رفتند. گفتم: با چه وسيله اي؟ ماشين بود؟ گفت: نه، آقا هيچ وسيله اي نداشتند، سر به زير انداختند و تشريف بردند. گفتم تو چرا ايستاده بودي؟ گفت: ايستاده بودم آقا را تماشا مي كردم. آقاي رجبيان گفت: اين جريان پنجاه تومان بود، ولي باور كنيد كه پنجاه تومان اثر عظيمي روي كار مسجد گذاشت.
حضرت حجّتالاسلام محمّدعلي برهاني كه از دوستان صميمي مرحوم آقاي عسكري هستند، چند نكته اضافه نمودند كه آقاي عسكري گفتند: اين سه جوان مكانيك در رابطه با وضع اقتصادي و ازدواجشان سراغ من آمدند و به من گفتند با هم به مسجد جمكران برويم، شايد آقا نظر لطف نمايند. وقتي آقا را در بيابان ديدم، ضمن سخنانشان فرمودند: كه به اين جوان ها بگو كارشان اصلاح شد و من از خداوند خواستم اين سه جوان به حاجتشان برسند. بعد از يك هفته كه به تهران برگشتم، اين حقيقت ظاهر شد. نكتة دیگر اينكه آقا بعد از آنكه فرمودند اينجا حسينيه ميشود، فرمودند: اين طرف را هم آقاي حاج ابوالقاسم خويي مؤسّسه مي سازند، كه همين اتّفاق هم افتاد.
پی نوشت:
1. سورة جن(72)، آية 18.
2. بحارالانوار، ج 83، ص 384.
منبع: سید ابوالحسن مهدوی، ماهنامه موعود شماره 105
حكايت مسجد امام حسن مجتبی(ع) در شهر مقدّس قم- بخش اول