ولادت بزرگ مردى از تبار آخرين پيامبر خدا، يكى از نقطه هاى درخشان تاريخ و مهم ترين بحث درون دينى است. بايد دانست كه روايات مربوط به او، به صراحت مى گويد: امام مهدى (عج)، نهمين فرزند حسين بن على است. بدين معنا كه حضرت سجاد، نخستين فرزند امام حسين (علیه السلام) و امام باقر (علیه السلام) دومين فرزند و فرزند زاده آن حضرت است و... بر اين اساس امام حسن عسكرى (علیه السلام) ، پدر گرامى حضرت مهدى(عج)، هشتمين فرزند امام حسين (علیه السلام) و حضرت مهدى(عج)، نهمين فرزند از نسل سيدالشهدا (علیه السلام) است. بر اساس ده ها روايت و شواهد تاريخى و گفتار مورّخان، نسب شناسان و محدّثان، حضرت مهدى (عج)، بدون شك در زمان پدر بزرگوارش امام حسن عسكرى (علیه السلام) ، تولّد يافته و دنيا را به نور وجود خويش روشن ساخته است. آن حضرت در شب جمعه نيمه شعبان سال 255 ه . ق در زمان حكومت معتمد عباسى، در سامرا متولّد شد و اين مسئله را جز عده اى خاص نمى دانستند و براى نوع مردم پنهان بود تا مبادا مورد گزند دژخيمان عباسى و خصم بدنهاد قرار گيرد!! در روايات، به ولادت پنهانى آن حضرت اشاره شده بود: «يخفى على النّاس ولادتهُ و لا يحِلّ تسميتهُ حتّى يُظهره الله عزّوجل»[1]؛ «ولادتش بر مردم پوشيده مى ماند و بردن نامش تا روزى كه خداوند فرمان ظهورش دهد، روا نيست».
خبر و نحوه ولادت امام زمان(عج):
موسى بن محمد بن قاسم بن حمزه فرزند امام موسى كاظم (علیه السلام) مى گويد: «حكيمه دختر امام جواد (علیه السلام) گفت: امام حسن عسكرى (علیه السلام) كسى را به دنبال من فرستاد؛ وقتى به خدمتش رسيدم، فرمود: عصر امشب افطار نزد ما بمان؛ امشب شب نيمه شعبان است و خداوند امشب، حجّتش را ظاهر خواهد فرمود. او حجّت خدا در زمين است.
حكيمه گفت: عرض كردم: مادرش كيست؟
فرمود: نرجس؛
گفتم: قربانت شوم، اثرى از حمل در او نمى بينم! فرمود: همان است كه گفتم.
حكيمه گويد: به منزل مولا وارد شدم، سلام كردم و نشستم. نرجس جلو آمد تا كفش مرا از پايم در آورد، به من گفت: سرورم حالت چطور است؟ گفتم: به عكس، تو سرور من و سرور خاندانم هستى. نرجس حرف مرا رد كرد و گفت: اين چه حرفى است عمه!؟ به او گفتم: دختر عزيزم! خداوند امشب به تو پسرى عطا خواهد كرد كه آقا و سرور دنيا و آخرت است. نرجس با اظهار حيا و خجالت نشست.
حكيمه گفت: وقتى نماز عشا را خواندم، افطار كردم و به رختخواب رفتم؛ خوابم برد. نيمه شب براى نماز برخاستم، نمازم تمام شد؛ ديدم نرجس خوابيده و هيچ تغييرى در وضع او ايجاد نشده است. نشستم و به تعقيبات مشغول شدم؛ باز دراز كشيدم و دوباره با نگرانى بيدار شدم، نرجس خوابيده بود كه بلند شد و نماز خواند.
حكيمه گويد: دچار ترديد شدم، ناگاه صداى امام حسن عسكرى (علیه السلام) از همان محلّى كه نشسته بود، بلند شد كه: «اى عمه! شتاب مكن، نزديك است». پس سوره «سجده» و «يس» را خواندم؛ در همين اثنا نرجس به نگرانى بيدار شد، به سوى او از جا پريدم و گفتم: «اسمُ الله عليك» و سپس گفتم: آيا چيزى احساس مى كنى؟ گفت: آرى عمه! گفتم: خيالت راحت و دلت آرام باشد، همان است كه گفتم.
مرا رخوت و آرامش فرا گرفت و به نرجس حالت ولادت دست داد، با احساس وجود مولايم (مهدى (علیه السلام) ) به خود آمدم، پارچه را از رويش كنار زدم، ديدم اعضاى هفتگانه را بر زمين نهاده، سجده مى كند. او را در بغل گرفته، به خود چسباندم. پاك و پاكيزه بود. بلافاصله امام عسكرى (علیه السلام) صدايم زد: «عمه! پسرم را بياور». او را به نزدش بردم، امام دو دست خود را زير بدن و پشت نوزاد نهاد و دو پاى او را روى سينه خويش گذاشت. زبانش را در دهان طفل فرو برد، دست خود را بر چشم و گوش و اعضاى فرزند كشيد. سپس فرمود: «فرزندم! سخن بگو؛ نوزاد گفت: «اشهد انّ لا اله الاّ اله وحده لا شريك له و اشهد انّ محمدا رسول اللّه ». آن گاه بر اميرمؤمنان و ساير امامان درود فرستاد و بعد از سلام بر پدرش، سكوت كرد. امام عسكرى (علیه السلام) فرمود: طفل را نزد مادرش ببر تا به او سلام كند؛ آن گاه نزد من برگردان. طفل را پيش مادرش بردم، سلام كرد؛ او را برگرداندم و همان جا كه پدرش نشسته بود، گذاشتم. سپس امام فرمود: عمّه روز هفتم باز نزد ما بيا.
حكيمه گويد: صبح شد، آمدم به امام عسكرى (علیه السلام) سلام عرض كنم، پارچه را برداشتم و دنبال مولايم (مهدى) گشتم؛ او را نديدم. به امام (علیه السلام) عرض كردم: فدايت شوم! مولايم چه شد؟ فرمود: عمه او را به همان كسى سپرديم كه مادر موسى، فرزندش را به او سپرد.
روز هفتم كه شد، به منزل امام شرفياب شدم، سلام كردم و نشستم. فرمود: پسرم را بياور. مولايم را كه پارچه اى به دورش پيچيده شده بود، نزد او آوردم. مثل دفعه پيش، او را گرفت، زبان خود را در دهانش فرو برد؛ مثل اينكه شير و عسل به او مى خوراند؛ سپس فرمود: پسرم سخن بگو: طفل گفت: «اشهد ان لا اله الاّ الله» و بر پيامبر، اميرمؤمنان و امامان (علیهم السلام) تا پدرش درود فرستاد و مدح نمود. و سپس آيه 5 و 6 سوره «قصص» را تلاوت كرد: «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ. وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ»[2].
در نهايت امام عسكرى (علیه السلام) به عمه اش حكيمه خاتون فرمود:
«عمه جان! هنگامى كه من از دنيا رفتم و شيعيانم دچار اختلاف شدند، به افراد مورد اعتماد از آنها، داستان ولادت [مهدى] را بازگوى؛ ليكن بايد اين داستان پيش تو و آنها پوشيده و مخفى بماند كه خداوند ولّى خودش را از ديدگان مردم غايب خواهد كرد و از بندگان مكتوم نگه خواهد داشت. كسى او را نخواهد ديد تا روزى كه جبرئيل ركاب اسبش را براى او بگيرد تا خداوند كارى را كه شدنى است، انجام دهد...»[3].
پی نوشت:
1- امام كاظم (علیه السلام) : بحارالانوار، ج 51، ص 32.
2-بحارالانوار، ج 51، ص 2، ح 3 ؛ براى مطالعه روايات مربوط به تولد حضرت مهدى ر.ك : كتاب الغيبة صغرى، ص 237 ؛ كشف الغمة، ج 2، ص 449 ؛ كمال الدين و تمام النعمة، ج 2، باب 42، ح 1 ؛ منتخب الاثر، ص 321 - 324.
3- شيخ طوسى، الغيبة، ص 142 ؛ بحارالانوار، ج 51، ص 19.