رسیدم و او رفت
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
جمله ی زیبایی ست اما
این رسیدن و این فهمیدن مسیر زندگی را تغییر خواهد داد
من هم ابتدا فکر می کردم زندگی یعنی عادت کردن به روزمرگی انسان ها و وقت گذرانی در دنیا
فکر می کردم زندگی یعنی بخور، بپوش، بخواب، گاهی ختم، گاهی عروسی
فکر می کردم زندگی یعنی لذت بردن از دنیا با اُمورات تکراری و خسته کننده
مدتی بود تمام روزهای سالم هم شبیه هم شده بود و زمان کُند می گذشت برایم تا اینکه عاشق شدم و دلم را بُرد
تا اینکه دلم به گوشه ی لبخندی لرزید و روزی که عاشق شدم به یک باره تمام هستی برایم رنگ عوض کرد
نمی دانم نگاهم جورِ دیگری شد یا معجزه ی عشق او بود که مرا متحول کرد
اما زندگی از عادت درآمد عادتی کُشنده که مرا در دنیا غرق کرده بود و فراموشی گرفته بودم که دنیا اعتباری ست
و من برای دنیا، به دنیا نیامده ام
از تکرارهای خسته کننده ی دنیا و روزمرگی به تکرارهایی عاشقانه رسیدم که تکرارش در لحظه مرا به آسمان ها می بُرد
عاشق شدم لحظه ها با عشق تکرار شد و من به معشوق رسیدم
رسیدم اما این رسیدن برایم کمی گِران تمام شد
رسیدم و او رفت
رسیدم اما فهمیدم رسیدن من پایانِ بودنِ او بود
درد دارد این رسیدن ها این فهمیدن ها این عاشقی ها
اما عاشق که باشی درد هم برایت لذت بخش است
درد برای معشوقی که تمام دردهای زمین را از تو گرفت
با خود بُرد تا آسوده بمانی برای برگشتنش
به این جای زندگی که رسیدم، فهمیدم
فهمیدم که اگر قرار به عاشقی کردن باشد
باید گاهی رفت و گاهی ماند
مثل من
مثل من که ماندم
مثل او که رفت
اما قول داده در یک روز بماند تا بیایم
من با او می آیم
فهمیدنش کمی سخت است
باید رسیده باشی تا مرا خوب بفهمی
امیدوارم رسیدن های اهل زمین به فهمیدنی عاشقانه برسد