بنام او که خالق یاس و نرگس است
یا رب المهدی بحق المهدی اشف صدر المهدی بظهور الحجة
ای روح دعا سلام مهدی
1184 بهار و خزان گذشت و نیامدی. سالهاست نگاهم پشت پنجره ای که متعلق به فرداست قاب گردیده و گرد و غبار هجران برآن سایه افکنده.
عمری است که برای آمدنت بی قرارم. یابن الزهرا، ببین از فراقت سخت بارانیم. ببین ثانیه ها چگونه از هجر تو بغض کرده و به هق هق افتاده اند.
آقا جان! حیف نیست ماه شب چهارده پشت ابرهای تیره و پاره پاره پنهان بماند، حیف نیست دیده را شوق وصال باشد ولی فروغ دیده نباشد.
بیا و قرار دل بیقرارم شو. بیا و صداقت آینه را به زلال آبی نگاهت پیوند بزن. بیا تا سر به دامانت بگذارم و عقده های چندین ساله ام را باز کنم. تو که معنای سبز لحظه هایی بیا تو که ترنم الطاف حق تعالی بیا.
بیا که از هجرت چون اسپندی بر آتشم.
یوسف فاطمه! کی طنین دلنواز انا بقیه الله تو از کعبه مقصود، جان ها را معطر می نماید. کی کعبه به خود می بالد و زمین بر قامت دلربایت طواف عشق می گزارد و جان در سعی و صفای نگاه تو محرم می شود و مناسک حج و قربان را به جای می آورد. برای آمدنت تمام دل های عشاق دنیا را به ضریح چشم های قشنگ و عباس گونه ات گره زده ایم و در مراسم اعتکاف شب های فراق برای گرفتن حاجتمان دست به دعا برداشته ایم. آقا جان برای آن لحظه که سبز پوش با پرچم یالثارات الحسین در انتهای افق غباری به پا می شود و تو با ذوالفقار حیدر و سوار بر اسب سفید قصه ها می آیی لحظه ها را بدست باد می سپارم.
بگذار صادقانه بگویم که کهنسال ترین آرزوی دلم آرزوی وصال توست! آرزویی که برای بدست آوردنش تمام کلاف های عمرم را به بازار معشوق فروشان برده ام و خودم را در جرگه خریداران یوسف زهرا (س) قرار داده ام.
نازنینم! تو زیباترین دلیل برای شب های قدر و شب زنده داری های منی تو ضیاعین و دلیل امن یجیب منی.
آقا جان! می خواهم برایت قصه بگویم. قصه سیب و گندم و مردی که سالهاست در میان مردم چشمم ایستاده، قصه خوشه خوشه انتظار و چشمانی که درو می کنند، قصه باران و سطرهایی که دلواپس پونه هاست، قصه اسب و خیال آمدن تو در باران، قصه هایی که مشق هر شب من است.
کاش می شد واژه ها را شست و انتظار را تفسیر کرد ولی افسوس ....
میدانی مرز انتظار کجاست!؟
آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته و قطره قطره انتظار را ذخیره می کند، آنجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند آنگاه که می فرماید اگر شیعیان ما مرا به اندازه قطره ای آب بخواهند هر لحظه ظهور من نزدیکتر می شد.
حس می کنم نزدیکی؛ آنقدر نزدیک که با آمدن یک نسیم می شود تو را احساس کرد و بویید.
خوب می دانم که آخر طلسم نحس قصه را می شکنی و آنگاه زمان وصل و جان نثاری می رسد0.
پس بیا از پس کوچه های انتظار، بیا که شعرهایم بی قافیه مانده اند، بیا که با آمدنت گم می شود در تبسم تو بغض چندین ساله ام، بیا که غزل هایم مضمون ندارند و مثنوی عشق ناتمام است.
محبوبم! هر روز که می گذرد بیشتر از قبل دلم برایت تنگ می شود. عشق تو سراسر وجودم را فرا گرفته و اگر دلم را بشکافی بر لوح آن نام تو حک گردیده و کنون ای بهار عشق! می ترسم از خزان عمر. ترسم از ندیدن است بگو که تا خزان من آیا فرصت بهار دیدن است؟
یابن الزهرا!"لیت شعری أین استقرت بک النوی". کاش می دانستم که کجا وکی دل ها به ظهور تو آرام خواهند گرفت.
بنفسی أنت!
به جانم سوگند که تا طلوع صبح صادق به انتظارت خواهم ماند و لحظه ها را با تمام سنگینی به دوش می کشم و سکوت ثانیه ها را به ازای فریاد زمان تحمل می کنم فقط برای رسیدن به لحظه با شکوه وصا لت.
آقا جان!
در وادی انتظار زمان را بنگر که چگونه از هجر تو همچون شمع ذره ذره آب می گردد. کی می آیی که قطره ها به دریا بپیوندند؟ خیبر گشای فاطمه (س) کی می آیی؟
کی می آیی که کران تا بیکران دلم را برایت چراغانی کنم و چشمانم را فرش قدومت نمایم؟
بیا که بهار بی صبرانه مشتاق آمدن توست و قلبم جویبار اشک هایی که هر روز و شب برای فراق تو ریخته می شوند.
یاس سفیدم! بیا که با ظهورت آیه "والنهار اذا تجلی" تأویل گردد. بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده و فریاد العطش برآورده، بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم.
بیا و مرا زائر شهر قاصدک ها کن، بیا ...
دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است و دیده ام جز برای فراق تو نمی بارد. بیا که هجر توآیه "ان عذابی لشدید" را تفسیر می نماید.
آقا جان! به حق کوچه و چادر خاکی بیا، بیا و رأس سبز شاپرک هایی باش که در جستجوی قبر یاس سرگردان کوچه های هاشمیند.
ای پیدا ترین پنهان من!
تا تو بیایی مروارید چشمانم را برای سلامتیت صدقه می دهم و برای آمدنت روزه سکوت می گیرم و با جام وصال تو افطار می نمایم. نذر کرده ام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدم هایت نمایم. پس بیا که نذر خود را ادا کنم.
ای آفتاب عمر!
تا تو بیایی انتظار را قاب می کنم و بر لوح دلم می کوبم. فریاد را حبس می کنم و به سکوت اجازه حضور می دهم. در نبود تو جام تلخ فراق را سر می کشم و سر به دوش هجران می نهم و برای آمدنت دعا می کنم. به امید آن روز هزار و صد و هشتاد و چهارمین شمع را روشن می کنیم و منتظرت می مانیم.
به خدای کعبه می سپارمت.