دراثر توسل به ولی عصر علیه السلام بهبود یافتم
سید حسن برقعی می گوید:
با شخصی در قهوه خانه مسجد جمکران که مسافرین برای رفع خستگی می نشینند و چای می خورند برخورد کردم به نام احمد پهلوانی ساکن حضرت عبدالعظیم که گفت:
من چهار سال تمام است شب های چهارشنبه به مسجد جمکران مشرف می شوم آقای برقعی می گوید گفتم: قاعدتاً چیزی دیده ای که ادامه می دهی و قاعدتاً کسی که در خانه امام زمان علیه السلام آمد ناامید نمی رود و حاجتی گرفته ای؟!
گفت: آری اگر چیزی ندیده بودم که نمی آمدم، در سال قبل شب چهارشنبه ای بود که به واسطه مجلس عروسی یکی از بستگان نزدیک در تهران نتوانستم مشرف شوم گرچه مجلس عروسی گناه آشکاری نداشت، موسیقی و امثال آن و تا شام خوردم منزل رفتم و خوابیدم، پس از نیمه شب از خواب بیدار شدم، تشنه بودم خواستم برخیزم دیدم پایم قدرت حرکت ندارد، هرچه تلاش کردم پایم را حرکت بدهم نتوانستم.
خانواده را بیدار کردم، گفتم پایم حرکت نمی کند، گفت: شاید سرما خورده ای. گفتم: فصل سرما نیست «تابستان بود». بالاخره دیدم هیچ قدرت حرکت ندارم.
دوستی داشتم در همسایگی خود به نام اصغر آقا، گفتم به او بگویید بیاید، آمد.
گفتم: برو دکتری بیاور.
گفت: دکتر در این ساعت نیست.
گفتم : چاره نیست، بالأخره رفت، دکتری که نامش دکتر شاهرخی است و در فلکه حضرت عبدالعظیم مطب دارد آورد، ابتدا پس از معاینه چَکشی داشت روی زانویم زد، هیچ نفهمیدم و پایم حرکت نکرد، سوزنی داشت در کف پایم فرو کرد، حالیم نشد در پای دیگرم فرو کرد، درد نگرفت، سوزن را در بازویم زد درد گرفت، نسخه ای داد و رفت، دکتر به اصغر آقا در غیاب من گفته بود خوب نمی شود سکته است.
صبح شد بچه ها از خواب برخواستند، مرا با این حال دیدند شروع به گریه و زاری کردند. مادرم فهمید به سر و صورت می زد، غوغایی در منزل ما بود، شاید در حدود 9 صبح بود، گفتم: ای امام زمان من هر شب چهارشنبه خدمت شما می رسیدم ولی دیشب نتوانستم بیایم و گناهی نکرده ام، توجهی بفرمایید.
گریه ام گرفت، خوابم برد در عالم رؤیا دیدم آقایی آمدند عصایی به دستم دادند، فرمودند: برخیز.
گفتم: آقا نمی توانم.
فرمودند: می گویم برخیز.
گفتم: نمی توانم، آمدند و دستم را گرفتند و از جا حرکت دادند، در این اثناء از خواب برخواستم، دیدم می توانم پایم را حرکت دهم، نشستم، سپس برخواستم برای اطمینان خاطر از شوق جست و خیز می کردم و به اصطلاح پایکوبی می کردم ولی برای اینکه مبادا مادرم مرا به این حال ببیند و از شوق سکته کند خوابیدم.
مادرم آمد گفتم: به من عصایی بده حرکت کنم کم کم به او حالی کردم که در اثر توسل به ولی عصر علیه السلام بهبود یافتم.
گفتم: به اصغر آقا بگویید بیاید، او آمد گفتم: برو به دکتر بگو بیاید و به او بگو فلان کس خوب شد، اصغر آقا رفت و برگشت گفت: دکتر می گوید دروغ است، خوب نشده، اگر راست می گوید خودش بیاید، خودم رفتم با اینکه با پای خودم رفتم گویا دکتر باور نمی کرد با این حال سوزن برداشت و به کف پای من زد، دادم بلند شد، گفت چه کردی؟ شرح حال خود و توسل به حضرت ولی عصر علیه السلام را گفتم، گفت: جز معجزه چیز دیگر نیست، اگر اروپا و آمریکا رفته بودی معالجه پذیر نبود.