من و برادرم از يهوديان اطراف مدينه بوديم. در روستایى كه از زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اجداد ما در آنجا ساكن بودند. در اين روستا كتابخانهاى بود كه درون آن اطاق دربسته اى بود، مى گفتند: درون آن توراتى است بسيار قديمى كه بر روى پوست نوشته شده است. از گذشتگان سفارش آن شده بود كه كسى آن را مطالعه نكند حتى مشهور بود كه هر كسى آن را مطالعه كند ديوانه مى شود.
من و برادرم مدتى بود كه در فكر بوديم به آن كتاب راهى پيدا كنيم و حسّ كنجكاوى شديدى ما را در اين راه ترغيب مىكرد. به همين خاطر نزد كليد دار اطاق رفتيم شايد به مقصود برسيم. كليد دار خواسته ى ما را قبول نكرد. خوددارى او بر علاقه ما براى دستيابى به تورات قديمى افزود به طورى كه مبلغ قابل توجهى به او داديم تا راضى شود و ما را به آن اطاق راه دهد. او نيز قبول كرد و در وقت معينى با او وعده گذاشتيم. هنگام موعود فرا رسيد و كليددار با عمل به قولى كه داده بود سبب شد تا ما به راحتى به آن كتاب دست يابيم و بتوانيم با آسايش مطالعه كنيم. در يكى از صفحات تورات قديمى نكته قابل توجّهى جلب نظر مى كرد و آن اينكه: پيغمبرى در آخر الزمان در اعراب مبعوث مى شود، و در ادامه تمام خصوصيات او و اوصاف و نام و نشان و نسب و خصلت او را بيان نموده و اوصياء او را كه دوازده نفر بودند نام برده بود.
من و برادرم كه اين موضوع بسيار برايمان جالب بود از آن صفحه يك رونوشت تهيه كرديم تا بتوانيم وجود آن پيغمبر را بررسى نماييم.
بعد از آن تنها فكرمان پيدا كردن آن فرستاده خدا بود و به كلّى شيفته او شده بوديم. امّا متأسفانه چون سرزمين دور افتاده بود و عبور و مرور مردم در آنجا رواج نداشت و با خارج كمتر تماس داشتيم، در راه يافتن آن پيغمبر الهى معضلى بزرگ در پيش داشتيم. به هر حال مدّتى گذشت تا آنكه چند تن مهاجر از مدينه به شهر ما وارد شدند و ما توانستيم محرمانه با ايشان ارتباط برقرار كرده و اطلاعاتمان را با ايشان در ميان بگذاريم. آنچه كه پاسخ شنيديم حكايت از آن داشت كه آن پيامبر الهى همان پيامبر مسلمين صلى الله عليه و آله است. اين گام بزرگى در راه شناخت آن حقيقت وعده داده شده در تورات بود امّا به خاطر اوضاع محل زندگيمان جرأت براى اظهار عقيده نداشتيم. بنابراين با برادرم به اين نتيجه رسيديم كه بايد به شهرى دور افتاده فرار كنيم؛ زيرا كه رفتن به شهرى مثل مدينه كه نزديك محل زندگى خويشان ما بود ممكن بود ما را دچار زحمت كند. بالأخره با دو اسب و مقدارى پول به سوى عراق حركت كرديم و وارد موصل شده و در كاروانسرايى اقامت گزيديم. اولين صبح حضور در موصل چند نفر از اهالى آنجا براى خريد اسب ها به سراغمان آمدند. ما قبول نكرديم. آنها تهديدمان كردند كه اگر نفروشيم به زور آنها را از ما خواهند گرفت. ما نيز كه مجبور شده بوديم آنها را فروختيم و آن شهر را ترك كرده وارد بغداد شديم و در كاروانسرايى جا گرفتيم. اين بار چيزى نداشتيم كه كسى در آن طمع كند، ولى يك مشكل در سر راهمان بود و آن اينكه دايى يهوديمان تاجر بزرگ بغداد بود.
صاحب كاروانسرا از احوالمان پرسيد. شرح حالمان را مختصراً برايش بازگو نموديم، و از او خواستيم كه ما را نزد عالم مسلمين ببرد تا به آيين اسلام هدايت شويم. آن مرد گويا به او مژده اى داده باشيم خواهش ما را با تبسّم پذيرفت، و به همراه خودش به منزل قاضى بغداد برد. پس از تعارفات معمولى و صحبت هايى كه ما بين طرفين رد و بدل شد قاضى بغداد شمه اى از توحيد و اثبات خالق بى همتا را برايمان بيان كرد، سپس وارد بيان رسالت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله شد، و پس از آن شروع به شمردن خلفاى پس از رسول اسلام صلى الله عليه و آله كرد و گفت: بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن ابى قحافه ابوبكر خليفه آن حضرت است. تعجب كرديم؛ زيرا كه آن نام مطابق خوانده و نوشته ى مان از تورات نبود. قاضى گفت: او كسى است كه دخترش زوجه پيغمبر صلى الله عليه و آله است. من با شنيدن اين كلام جواب دادم در تورات خوانده ام كه جانشين پيامبرصلى الله عليه و آله كسى است كه دختر پيامبر زوجه اوست. قاضى از شنيدن اين كلام با رنگ متغيّر گفت: اين رافضى ها را بيرون كنيد. آنها من و برادرم را زدند و بيرون كردند. ما به كارونسرا برگشتيم و ديگر صاحب آنجا به ما اعتنايى نمى كرد. واقعاً حيران شده بوديم، زيرا نمى دانستيم معناى رافضى چيست و به چه كسى مىگويند، و قاضى چرا ما را از مجلس بيرون كرد؟!
صبح كه شد صاحب كاروانسرا را صدا زديم و از او خواستيم كه ما را از اين ابهام نجات دهد. آن پيرمرد گفت: اگر در واقع طالب اسلام هستيد هرچه قاضى مى گويد عمل كنيد. جواب دادم: اين چه حرفيست؟ ما براى اسلام از خويشان و خانه و مال دست كشيديم و هيچ غرض و مرضى نداريم. به هر حال بار ديگر راهى منزل قاضى شديم. وقتى خدمتش رسيديم صاحب كاروانسرا، خلاف ميل ما گفت: اينها تسليمند هر چه شما بگويى قبول مىكنند. باز قاضى سر لطف آمد و شروع به نصيحت و موعظه كرد. پس از اينكه مدّتى براى ما صحبت كرد از او خواستيم اجازه دهد چند سؤال از او كنيم. وقتى اذن داد من به او گفتم: ما تورات صحيح قديمى را خوانده ايم و رونوشت از آن تهيه كرده ايم، نام و صفات پيامبر آخر الزّمان صلى الله عليه و آله و نام اوصياء او را به همراه داريم، ولى عبداللَّه بن قحافه (ابوبكر) در آنها نيست. قاضى گفت: پس نام چه اشخاصى در آن تورات نوشته شده است؟
جواب دادم خليفه اوّل داماد پيغمبر صلى الله عليه و آله و پسر عموى اوست...
هنوز حرفم تمام نشده بود كه ناگهان طبل بدبختى ما را زدند. قاضى از جا جست و كفش خود را از پاى درآورد و شروع كرد با كفش بر سر و صورت من زد.
با سختى خودم را از زير دستان او بيرون آوردم و پا به فرار گذاشتم و در كوچه هاى بغداد سرگردان شدم، به علاوه اينكه برادرم را نيز كه همان لحظات اوليه موفق به فرار شده بود گم كردم. با سر و صورت خونين حيران و متحيّر از كوچه هاى بغداد مى گذشتم تا آنكه به كنار رود دجله رسيدم. ديگر رمقى برايم باقى نمانده بود. گرسنگى و ترس بر من غلبه كرده و اشكم را جارى ساخته بود.
در حال خودم بودم كه متوجّه شدم جوانى با جامه سپيد در حالى كه كوزه خالى در دست داشت به سمت رود مى آمد. وقتى به كنار من رسيد حالم را پرسيد من ماجرايم را براى او تعريف كردم.
جوان زيبا رو گفت: مىخواهى برايت تورات بخوانم.
تعجب كردم چگونه يك مسلمان عرب مى تواند تورات بخواند. عرض كردم: بفرماييد. با تلاوتى زيبا قسمت هايى از تورات را برايم خواند. شنيدن تلاوتش اين احساس را در من به وجود آورد كه گويا آن تورات خطى را ايشان نوشته اند. بعد از قرائت تورات به آن جوان عرض كردم: با برادرم اسلام آورده ايم، و به هزار زحمت به اينجا براى آموختن احكام اسلام آمده ايم..
پس از كلماتم فرمود: از تو مى پرسم يهود چند فرقه اند؟
گفتم: بسيار.
فرمود: هفتاد و يك فرقه شدند، يا همه برحقّند؟
گفتم: نه.
فرمود: نصارى چند فرقه اند؟
عرض كردم: فرقه هاى مختلفند.
فرمود: هفتاد و دو فرقه، آيا همه بر حقّند؟
گفتم: نه.
فرمود: ملّت اسلام نيز فرقه هاى مختلفند، هفتاد و سه فرقه شدند، ولى فقط يكى بر حق است.
عرض كردم: جوياى همان هستم.
ايشان به جانب غرب اشاره نمود و گفت: از اين طرف به كاظمين خدمت شيخ محمّد حسن آل يس برو، حاجت تو برآورده خواهد شد.
پس از آن متوجه شدم اثرى از آن جوان نيست. گويا رؤيايى رخ داده بود، عجب مرد مهربان و زيبايى بود، دلم مىخواست ساعت ها بنشينم و با او سخن بگويم.
به هر حال شروع به حركت كردم، گويا قوّتى تازه يافته بودم، و در راه با همان امداد غيبى برادرم را نيز پيدا نمودم و به اتّفاق يكديگر به سوى همان جا كه فرموده بود حركت كرديم.
پس از اينكه به كاظمين رسيديم با پرس و جو منزل شيخ حسن آل يس را پيدا كرديم، خدمت شيخ رسيديم، شرح حال آنچه را كه بر ما گذشته بود برايش بيان كردم، متوجه شدم كه چهره شيخ متغيّر شد. مثل اينكه از عنايتى كريمانه در پوست خود نمىگنجد، دائم چشمان مرا مى بوسيد و گريه مى كرد...