مادر امام زمان (عج)
مادر حضرت مهدي (عج) از جايگاه خاصي برخوردار است كه ناشي از مولود با جلالت وي و نقش بسيار بزرگ او در جهان است. نكته ي قابل توجه در مورد آن بانو اين است كه او در اصل مسيحي و نواده ي قيصر روم بود. در اين قسمت از تاريخ بشري، داستاني به وجود آمد و حكمت الهي، فصول متنوع آن را مرتب و منظم كرد تا اين زن با فضيلت، به سرزمين هاي اسلامي بيايد و به امر و فرمان الاهي، همسر امام حسن عسكري (ع) گردد و ثمره ي اين ازدواج مبارك امام مهدي (عج) باشد. اينك تفصيل واقعه، بر حسب آن چه در برخي منابع اسلامي آمده است:
بِشر ين سليمان برده فروش كه يكي از نوادگان «ابوايوب انصاري»، صحابي معروف پيامبر اكرم (ص) و از دوستداران حضرت امام هادي (ع) و حضرت عسكري (ع) و نيز همسايه ي آنان در شهر «سامرا» بود نقل مي كند:
«كافور» خادم امام هادي (ع) نزد من آمد و گفت: مولايم ابوالحسن علي بن محمد (حضرت هادي عليه السلام) تو را مي خواند.
من به نزد امام رفتم و در حضور نشستم. به من فرمود: «بشر! تو از فرزندان انصاري و اين دوستي با اهل بيت پيامبر (ص) پيوسته و نسل به نسل در خاندان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بيت ايد. من امروز تو را در دوستي خود به شايستگي و شرافتي بر مي گزينم كه بر ديگر شيعيان پيشي گيري و رازي را براي تو فاش مي سازم؛ آن راز اين است كه تو را براي خريدن كنيزي مي فرستم.»
پس آنگاه نامه اي كوچك و باريك به خط و زبان رومي نوشت و مهر خويش را بر آن نقش كرد. سپس پارچه اي زرد رنگ كه در آن 220 دينار بود – در آورد و به من فرمود: «اين را بگير و به طرف بغداد برو و در كناره ي رود فُرات و پيش از ظهر فلان روز در آنجا حاضر شو. بعد از مدت كوتاهي، قايق هايي از اسيران به سمت تو خواهند رسيد و كنيزاني را در آن خواهي ديد. همچنين دسته هايي از خريداران و خواستاراني را مي بيني كه وكيلان فرماندهان نظامي بني عباس اند. تعداد اندكي در جوانان عرب را هم خواهي ديد.
هنگامي كه اين صحنه ها را مشاهده كردي، شخصي به نام عمر بن يزيد برده فروش را كه از دور مي آيد نظاره كن. وي كنيزي را به خريداران ارائه مي كند كه لباس حرير ضخيمي پوشيده است و از عرضه شدن بر مشتريان و تماس دوري مي كند و اجازه نمي دهد كسي بخواهد به وي دست زند؛ تو صداي فريادش را از زير پوشش و حجابي ضخيم خواهي شنيد. بدان! وي اين سخن را مي گويد: واي بر كسي كه حجابش از بين رفت!!
يكي از مشتريان خواهد گفت: من 300 دينار براي خريد او مي پردازم؛ پاك دامني او مرا براي خريد خواهان تر كرده است. سپس آن كنيز با زبان عربي مي گويد: اگر تو در لباس حضرت سليمان بن داوود (ع) ظاهر شوي و سرزميني هم چون او داشته باشي، من به تو علاقه و رغبتي ندارم. پس بر مال خود رَحم كن!
برده فروش خواهد گفت: چاره اي نيست؛ من بايد تو را بفروشم. آن كنيز مي گويد: چه عجله اي داري؟! بايد خريداري باشد كه قلب من به او و وفا و امانتش آرام گيرد.
در اين موقع، تو برخيز و به سوي عمر بن يزيد برو و به او بگو: از بزرگي نامه اي دوستانه هم راه دارم كه به خط و زبان رومي نوشته شده و در آن كرَم و وفا و بزرگي و سخاوت خود را ياد كرده است. آن را به كنيز بنمايان تا اخلاق صاحبش را وارسي كند. اگر بدو گراييد و رضايت پيدا كرد، من وكيل نويسنده در خريدن او از تو ام.»
من همه ي آنچه را مولايم ابوالحسن (ع) درباره ي كنيز توضيح داده بود، به جا آوردم. هنگامي كه وي نامه را ديد، گريه ي شديدي كرد و به عمر بن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگندها خورد كه اگر وي از فروشش بدو امتناع ورزد، خود را خواهد كُشت.
آنقدر درباره ي قيمت، با وي گفت و گو كردم تا بر آن چيزي كه مولايم به من داده بود، توافق شد. پس وي تمام پول را گرفت و كنيز را در حالي كه شادان و خندان بود. به من تسليم كرد و من او را به حجره اي كه در بغداد در آن ساكن بودم بردم. هيچ آرام و قرار نداشت. نامه ي مولايمان را از جيبش در مي آورد و مي بوسيد و بر چشمانش مي نهاد و بر گونه اش مي گذاشت و آن را به بدن و لباسش مي ماليد.
با شگفتي پرسيدم: نامه اي را لمس مي كني كه صاحب آن را نمي شناسي؟!
گفت: اي كسي كه از شناخت فرزندان انبيا عاجزي و ضعف داري! اينك خوب گوش بده و با فراغت قلب به من توجه كن!
من مليكا دختر يسوعا پسر قيصر روم ام و مادرم دختر يكي از حوارياني است كه از حضرت شمعون (ع)، وصي حضرت عيسي (ع) نسب مي برد. خبر شگفتي بدهمت!
من دختري سيزده ساله بودم كه نياي من، قيصر، خواست مرا به همسري پسر برادرش در آورد. پس در قصرش كشيشان و راهباني چند از نسل حواريان حضرت عيسي (ع) جمع كرد و 700 نفر از افراد مهم و با نفوذ را به همراه حدود 4000 تن از اميران سپاه و فرماندهان لشكر و سركردگان ارتش و سران قبايل نيز گرد آورد.
يكي از چيزهاي با ارزش سرزمينش كه آن را آشكار ساخت تختي بود بسيار قيمتي كه با انواع و اقسام جواهرات گران بها ساخته و پرداخته شده بود. بر بالاي آن چهل عَلَم و ستون برافراشت و هنگامي كه برادرازده اش از آن بالا رفت، صليب ها برپا شد و اسقف ها مشغول دعا خواندن شدند و كتاب هاي انجيل را باز كردند. ناگهان تمام صليب ها از بالا سقوط كردند و نقش زمين شدند و ستون هاي تخت فرو ريختند و بر روي زمين افتادند و برادرزاده ي قيصر – كه بر بالاي تخت جلوس كرده بود. بي هوش، از تخت به زير افتاد! در اين هنگام، چهره ي اسقف ها دگرگون شد و بدن هايشان شروع به لرزيدن كرد. آن گاه مهتر آنان به جد من گفت: اي پادشاه! ما را از ديدن اين شومي ها كه نشانه ي از بين رفتن آيين مسيحي و مذهب ملكاني است – معاف بدار!
پدربزرگ من اين حادثه را به فال بد گرفت؛ ولي در عين حال به اسقف ها گفت: ستون ها را برپا كنيد و صليب ها را به پا داريد و برادر اين بخت برگشته ي زشت كار بي شانس را بياوريد و اين دختر را به ازدواج او در آوريد؛ شايد سعادت او، نحوست (داماد) پيشين را برطرف سازد. هنگامي كه اين كار را كردند، حوادث بار اول تكرار شد!
مردم متفرق شدند. پدربزرگ من، قيصر در حالي كه غمگين بود برخاست و داخل حرم سراي خود شد و پرده ها را انداخت.
من آن شب در خواب ديدم كه گويي حضرت مسيح (ع) و وصيش حضرت شمعون (ع) و برخي از حواريان در كاخ نياي من جمع شده اند. آنگاه منبري از نور برپا ساختند كه در بلندي و ارتفاع، با آسمان پهلو مي زد و اين منبر در همان مكاني بود كه تخت پدربزرگم در آن نصب شده بود. حضرت خاتم (ص) و داماد و وصيش و تعدادي از فرزندانش بر فراز آن رفتند.
حضرت مسيح (ع) به سوي ايشان شتافت و وي را در آغوش گرفت. آنگاه پيامبر اسلام (ص) به او گفت: «اي روح الله! من پيش تو آمده ام تا از دختر وصي تو (شمعون) يعني مليكا، براي اين فرزندم خواستگاري كنم.» پس با دست به حضرت ابو محمد امام عسكري (ع) پسر صاحب اين نامه اشاره كرد. حضرت مسيح (ع) به شمعون نگريست و گفت: «شرافتي بس بزرگ به تو روي آورده است. خويشي خود را با آل محمد (ص) استوار ساز و پيوند ده.» او نيز گفت: چنين كردم. آنگاه وي از منبر بالا رفت و حضرت محمد (ص) از من خواستگاري فرمود و مرا به همسري فرزندش در آورد و حضرت مسيح (ع) و حواريان ايشان و فرزندان حضرت محمد (ص) نيز شاهد بودند.
هنگامي كه از خواب برخاستم، ترسيدم كه اين رؤيا را براي پدر و پدربزرگم بيان كنم؛ چرا كه از كشته شدن بيم داشتم! بنابراين، آن را مخفي داشتم و بر آنان آشكار نساختم و اين در حالي بود كه روز به روز قلبم از محبت ابو محمد (حضرت امام حسن عليه السلام) بيشتر و بيشتر مي تپيد تا اينكه از خوردن آب و غذا امتناع ورزيدم و ضعيف و لاغر شدم و آنگاه دچار بيماري شديدي شدم. هيچ طبيبي در سرزمين روم نماند مگر اينكه پدربزرگم او را بر بالينم حاضر ساخت و داروي درد مرا از او خواست آنگاه كه نااميد شد، به من گفت: اي نور ديده ام! آيا هيچ آرزويي در اين دنيا داري تا برايت برآورده سازم؟ گفتم: پدربزرگ! تمامي درهاي گشايش و فرج را بر خود ناگشوده مي بينم؛ ولي اگر اندكي از شكنجه ي اسيران مسلمان را، در زندان هايتان كم كنيد و زنجيرها را از آنان بگشاييد و صدقه دهيد و بدانان آزادي ببخشيد، اميدوارم كه حضرت مسيح (ع) و مادرش به من عافيت دهند.
هنگامي كه او اين كار را انجام داد، اندكي در خود سلامت و بهبود آشكار ساختم و قدري غذا خوردم. پس او از اين كار خوش حال شد و بر احترام و اكرام اسيران بيفزود.
پس از چهارده شب، حضرت فاطمه ي زهرا (ع) بانوي جهانيان را در خواب ديدم كه به ملاقات من آمد. حضرت مريم دختر عمران (ع) به همراهش بود؛ آن دو را هزار حوري بهشتي همراهي مي كردند. حضرت مريم (ع) به من گفتند: «ايشان بانوي جهانيان و مادر همسرت حضرت ابومحمدند.»
من به دامان ايشان دار آويختم و از امتناع و بي توجهي حضرت ابومحمد (ع) به ديدار گريستم و شكوه و شكايت سر دادم. آن بانوي بزرگوار به من فرمود: «پسرم تو را در حالي كه به خدا شرك مي ورزي و بر مذهب و آيين نصارايي، ملاقات نخواهد كرد! اينك اين خواهرم، مريم دختر عمران، از دين تو به سوي خدا بيزاري مي جويد. پس اگر به رضايت خدا و رضايت مسيح و مريم (ع) و ديدار ابومحمد تمايل داري، بگو: شهادت مي دهم به اين كه خدايي جز الله نيست و شهادت مي دهم به اين كه پدرم، محمد (ص) رسول و پيامبر خداست.» آنگاه كه اين جملات را گفتم، آن بانوي بزرگوار مرا به سينه چسبانيد و جانم را پاكيزه ساخت و فرمود: «اينك چشم به راه ديدار ابومحمد باش. من او را به سوي تو روانه مي سازم!»
بيدار شدم؛ در حالي كه منتظر ديدار ابومحمد بودم. هنگامي كه شب فرا رسيد، ابومحمد را ديدم. بدو مي گفتم: اي حبيب من! با من جفا كردي؛ با اين كه من خود را در دوستي تو هلاك كردم!
فرمود: «اگر ديدار نكردنم با تو فقط به خاطر شرك تو بود و بس. حالا كه مسلمان شدي، هر شب به ديدار تو مي آيم تا آن زمان كه خداي متعال، در بيداري ما را به هم رساند.» پس ديدار او با من تا اين زمان هرگز قطع نشده است.
بشر گويد: گفتم: چگونه در بين اسيران افتادي؟
گفت: شبي از شب ها، ابومحمد به من خبر داد كه: «پدربزرگت در فلان روز، سپاهي را براي جنگ با مسلمانان تجهيز مي كند و آنگاه خود به دنبال آنان مي آيد. تو به صورت ناشناس و در لباس خدمتكاران و به همراه عده از كنيزان، از فلان راه بيا.» من نيز همه ي اين كارها را انجام دادم. پيش قراولان سپاه اسلام، از وجود ما اطلاع يافتند و دستگيرمان كردند. آنگاه سرانجام من آن شد كه ديدي و شنيدي؛ تا اين جا هيچ كس جز تو آگاه نيست كه من دختر پادشاه روم ام. اين را هم خود به تو گفتم. پيرمردي كه من به عنوان غنيمت در سهم او افتاده بودم، نامم را پرسيد؛ پنهان كردم و گفتم: نرجس.
گفتم: عجبا! تو از رومي؛ اما به زبان عربي سخن مي گويي؟!
گفت: آري، جدم بسيار مشتاق آموزش من بود و مرا به يادگيري ادب و فرهنگ وادار و تشويق مي كرد. از جمله اين كه زني آشنا به زبان عربي را صبح و شام پيش من مي فرستاد و او با من به زبان عربي سخن مي گفت تا اين كه زبانم بر آن عادت كرد و بر آن مسلط شدم.
بِشّر گويد: هنگامي كه او را به سامرا بازگرداندم. بر مولايم حضرت ابوالحسن هادي (ع) وارد شدم. پس حضرتش به آن بانو فرمود: «چگونه خداي متعال عزت اسلام و خواري نصرانيت و شرافت محمد و آل محمد (ع) را به تو نشان داد؟!»
بانو گفت: اي پسر رسول خدا! چگونه برايتان توصيف كنم؛ در حالي كه شما بدان آگاه تريد.
حضرت هادي (ع) به بانو فرمود: «ميل دارم به تو كرامتي ببخشم؛ كدام يك را بيشتر مي پسندي: 4000 دينار طلا مي خواهي يا مژده اي براي سعادتي ابدي به تو بدهم؟»
گفت: مژده ي فرزندي براي من؟!
فرمود: مژده ات باد به فرزندي كه شرق و غرب دنيا را مالك مي شود و دنيا را از عدل و داد مي آكند؛ همانگونه كه از ظلم و بيداد پُر شده باشد!»
گفت: اين فرزند از چه كسي است؟
آن حضرت فرمود: «از كسي كه رسول خدا (ص) از او در فلان شب و فلان ماه، در فلان سال رومي، خواستگاري نمود.»
سپس امام (ع) به او فرمود: «از كسي كه مسيح (ع) و وصي او تو را به ازدواجش در آورده اند!»
گفت: از فرزندت ابومحمد؟
امام (ع) فرمود: «آيا وي را مي شناسي؟»
بانو گفت: آري، از آن شب كه به دست بانوي جهانيان، حضرت زهرا (ع) اسلام آورده ام، هيچ شبي بي او نبوده ام!
بِشر گويد:آن گاه مولايمان فرمود: «اي كافور! خواهرم حكيمه را بخوان.» هنگامي كه وي داخل شد، بدو فرمود: «بيا، اينكه اين همان بانوست!»
آن دو مدتي دراز يكديگر را در آغوش گرفتند و با هم سخن و راز گفتند. آنگاه حضرت ابوالحسن امام هادي (ع) به خواهرشان فرمودند:
«اي دختر رسول خدا! او را به خانه ات ببر و فرائض و سنن، واجبات و مستحبات را بدو بياموز؛ زيرا او همسر ابومحمد و مادر قائم عجل الله فرجه است.»
پی نوشت:
1- بحارالانوار 51: 6-10، به نقل از كتاب الغيبه (شيخ طوسي) و كمال الدين 2: 89
منبع: مُنجي به روايت اسلام و مسيحيت؛ نویسنده: باسم الهاشمي؛ مترجم: دكتر محسن احتشامي نيا