من از کرکس می ترسم؛ انسان را زنده به منقار می گیرد.
من از آدم نمایانی می ترسم که در کالبد فرشتگان نجات، دست تو را که هرازگاهی زمین می خوری، می گیرند و بیشتر به خاک می کشانندت.
من از گرگ های فراوانی می ترسم که حتی مغز استخوان انسان را می جوند.
با این وجود، ما در امتداد پناهگاه حرکت نکرده ایم؛ پناهی که خود، ـ هرچند کمی دیرتر ـ به سمت ما خواهد آمد. ما همچنان معلّقیم؛ آن چنان که بدون تکلیف، سیاه مشق می کنیم.
ازدحام کدامین ترافیک، کدامین چراغ قرمز شلوغ زمین آمدنش را مانع می شود، کسی که از آمدنش هزاران سال است خبر می دهند؟
چه ترافیک سنگینی است، آن قدر سنگین که حتی ورود او را ـ که قرار است در زیر سایبان امپراطوری اعجازگرش پناه بریم ـ به تعویق می اندازد! نکند پا در رکاب اسبی دارد که هنوز برای تاختن آماده نیست؟ یا شاید هنوز ساعت هامان را با ساعتش تنظیم نکرده ایم؟
برای پنهان ماندن و پنهان زیستن، کدام نقطه خوشبخت زمین را برگزیده است؟
مگر قرار نبود جمعه بیاید؟ تقویم جیبی ام کجاست؟ شاید تقویم های جیبی جمعه را از یاد برده اند!
این جمعه ها همه نااهل شده اند، همه از دستخط او تقلب کرده اند. غروب این جمعه ها تقلبی است، دلتنگی هایش هم تقلبی اند.
تاریخ مصرف این جمعه ها گذشته است.
باید به فکر روز و تقویم تازه تری بود تا حیات، بر تن خود، یک دست لباس نو بپوشاند.
این جمعه ها جمعه نیستند. جمعه ای که می آید، شیهه اسبی که دیگر در ترافیک نیست، در گوش زمان شنیده خواهد شد. آن روز، هنگام از راه رسیدن دستان عدالت است. زمان آمدن مردی است که زمین، در برابرش زانو خواهند زد.
او می آید و تقویم ها جمعه های خود را گرامی تر خواهند داشت...