عیسی بن مهدی جوهری یکی از شیفتگان حضرت مهدی (عج)، که سخت مشتاق زیارت آن بزرگوار بود و برای دیدار امام بار سفر بست، به بهانه ی حج، رهسپار مدینه شد و در صاریا کرامات بزرگ و امور خارق العاده ای از مولا مشاهده کرد و به حضور پرفیضش شرفیاب گردید. وی داستان این ملاقات و آن معجزات شگفت انگیز را چنین تعریف نموده است.
در سال 268 هجری، دیارم را به سوی مکه ترک کردم تا حج بگزارم. در حقیقت، انگیزه و قصدم از این سفر، توقف در مدینه و رفتن به ناحیهی صاریا برای تشرف به خدمت امام زمان علیه السلام بود. چون طبق اخبار محرمانه ای که به ما رسیده بود می دانستم حضرت از عراق خارج شده و آنجا ساکن گردیده و شیعیان خاص و مورد اعتمادش را به حضور می پذیرد.
گرچه من سی بار حج رفته بودم، آن سال نیز به شوق دیدار حضرت بقیه الله علیه السلام آهنگ کعبه نمودم و راهی مکه شدم تا بدین عنوان قبل از مناسک حج، مولایم را ملاقات کنم.
متأسفانه در راه، دچار بیماری شدم. با آنکه ضعف و مرض بر من چیره شد، از پای نشستم و همچنان با اشتیاق فراوان، به حرکت ادامه دادم تا هر چه زودتر به دیدار جان جهان و محبوب جهانیان نائل گردم.
انسان در حال بیماری، گاهی نسبت به همه چیز بی رغبت و بی اشتها می شود، اما گاهی نسبت به بعضی از میوه ها یا خوارک ها تمایل پیدا میکند و مخصوصاً هنگام ناتوانی بدن و بروز امراض ضعف آور، دلش می خواهد غذاهای مقوی و نیروبخش بخورد.
وقتی از قلعهی «فید» گذشتم، ضعف و بیماری احساس نمودم. در همان حال، ماهی و شیر و خرما هوس کردم و با خود گفتم کاش این غذاها برایم مفید بود و از آنها می خوردم. ولی چون فکر می کردم ماهی و شیر و خرما برایم خوب نیست در صدد تهیه اش برنیامدم و از خواسته ی دل، چشم پوشی نمودم.
بالأخره رنج سفر را تحمل کردم و درد و بیماری را بر جان خریدم تا خوشبختانه به مدینه رسیدم. وقتی وارد شهر شدم، نخست به دیدار بعضی از برادران ایمانی و دوستان صمیمی شتافتم و از آنها سراغ مولایم را گرفتم. به من نوید دادند که صاحب الامر علیه السلام در صاریا تشریف دارند. با یک دنیا امید و آرزو برای دیدار امام از مدینه بیرون تاختم و راهی کوهستان شدم.
غروب بود که نزدیک آن وادی رسیدم. وقتی آخرین گردنه را پشت سر گذاشتم و از فراز کوه بر دره اشراف پیدا کردم، ناگاه نگاهم به آن سرای نور افتاد. اشک شوق در دیدگانم حلقه زد. می خواستم پرواز کنم و هر چه زودتر مولایم را ببینم و بر دست هایش بوسه زنم. جلوتر که رسیدم ایستادم. هنوز چند قدمی با جایگاه امام فاصله داشتم که از مرکب پیاده شدم و به فکر فرو رفتم. با خود می گفتم: خدایا چه می شود؟! آیا به من اجازه ی ملاقات خواهند داد؟! آیا سراغم را می گیرند؟! از چه کسی بپرسم؟
خورشید غروب کرد و من همچنان غرق در این افکار، با خدا راز و نیاز داشتم. پیوسته از مهر یزدان، دیدار امام زمان علیه السلام را آرزو می کردم و در انتظار اجازه ی ورود و تشرف به محضر امام، لحظه شماری می نمودم.
کم کم سرخی وسط آسمان، به طرف مغرب کشیده می شد. وقت نماز شده بود. همان جا نماز مغرب و عشا را خواندم و باز مشغول دعا و نیایش شدم. مخلصانه به درگاه الهی می نالیدم و زاری می کردم. عاجزانه از او می خواستم که مرا شایسته ی لقای حجت خویش قرار دهد و به دیدار آن جلوه ی ربانی و فروغ ایزدی موفق نماید.
همچنان که اشک می ریختم و تضرع می نمودم، ناگهان دیدم شخصی فریاد زد و مرا به نام خواند و گفت: ای عیسی بن مهدی جوهری جنبلانی.
بعد دانستم وی خادم حضرت است و اسمش بدر می باشد.
همین که صدایم زد زبان به شکر و ستایش خدا گشودم و پی در پی حمد و ثنای الهی گفتم. مثل مرده ای که زنده شده باشد. گویی روح در کالبدم دمیده شده بود. مثل پرنده ای بال درآورده بودم و در حالی که الله اکبر و لا اله الا الله، زیر لب داشتم به سوی کعبه ی مقصود شتافتم.
وقتی وارد شدم و به صحن خانه رسیدم، دیدم خوانی نهاده شده و غذایی آماده است. بدر به درون سرا راهنمایی ام کرد. نخست مرا به سمت طبق غذا برد و کنار ظرف غذا قرارم داد و گفت: مولایت می فرماید از آنچه موقع بیرون آمدن از قلعه ی فید، در حال بیماری، بدان میل پیدا کرده بودی تناول کن.
با خود گفتم همین یک برهان که نشانه ای روشن و اعجازی بزرگ می باشد برایم بس است. اما چگونه دست به غذا ببرم و مشغول خوردن شوم حال آنکه هنوز به حضور آقا و مولایم شرفیاب نشده و لیاقت دیدارش را نیافته ام؟!
در این لحظه، صدای آن حضرت را شنیدم که به من فرمود:
عیسی، بخور؛ مرا خواهی دید.
آنگاه کنار آن مائده ی آسمانی نشستم. دیدم ماهی گرم و خرمای تازه و ظرفی پر از شیر درون آن نهاده اند و به گونه ای بسیار جالب و دلپذیر آراسته می باشد.
ناگهان به فکر مرضی که دامنگیرم شده بود افتادم و از روی تعجب به خود نهیب زدم: بیمار و ماهی و شیر و خرما؟!!
این اندیشه به ذهنم خطور کرد، بار دیگر صدای امام به گوشم رسید که بر من بانگ زد: ای عیسی، آیا در کار ما تردید می کنی؟ مگر تو به سود و زیان خود از ما داناتری؟
این اعجاز دیگر، روحم را به تلاطم انداخت و انقلاب عجیبی در من پدید آورد. از پندار ناروایم پشیمان شدم. بی اختیار چشم هایم پر از اشک گردید. در حالی که قلبم سخت به هیجان آمده و عقلم سراسر مات و حیران گشته بود، گریستم و از خدای مهربان، طلب عفو و آمرزش نمودم.
سپس از تمام غذاها خوردم. عجیب بود وقتی لقمه ای برمیداشتم جای آن در ظرف غذا خالی نمی ماند! هر چه خوردم چیزی از آن غذا کم نشد و بدون کاستی باقی ماند.
از جهت کیفیت نیز اصلاً با خوراک های دنیا قابل مقایسه نبود؛ طعم و بوی دیگری داشت. از تمام غذاهایی که در دنیا خورده بودم لذیذتر، گواراتر، پاکیزه تر و بهتر بود. بدین جهت خیلی زیاد خوردم تا آنجا که دیگر شرم نمودم و با آنکه هنوز اشتها داشتم، دست از غذا برداشتم. برای سومین بار، صدای دلنشین مولا را شنیدم که با مهربانی و آهنگ ملایمی مرا ندا داد و فرمود: حیا نکن عیسی. اینها از غذاهای بهشت است؛ دست هیچ مخلوقی پدیدش نیاورده و ساخته و پرداخته ی بشری نیست.
مقداری دیگر خوردم اما گویی سیر نمی شدم. مثل اینکه هر چه بیشتر میخوردم، بیشتر می خواستم و اشتهایم افزون می گشت. سرانجام دست کشیدم و عرضه داشتم: مولای من، مرا بس است؛ به اندازه ی کفایت خوردم.
در این هنگام صدای حضرت در صحن منزل طنین افکند که: نزد من بیا.
از جا بلند شدم اما همین که خواستم حضور امام شرفیاب گردم، متوجه شدم دستم را نشسته ام. در دل گفتم: آیا با این دست نشسته به ملاقات حضرت بروم؟!
ناگاه حجت خدا بر من بانگ زد: ای عیسی، آیا در دستت چرکی هست؟
نگاهی به دستم انداختم و آن را بوییدم. تمیز و پاکیزه بود با چنان عطری که از مشک و کافور، خوشبوتر.
شگفت زده و خوشحال به سوی امام رفتم. وقتی حضورش رسیدم و چشمم به رخسار ملکوتی و چهره ی نورانی اش افتاد، دیدگانم از فروغ روی تابناکش، خیره و مبهوت گشت و از هیبت و عظمتش چنان خود باخته و حیران شدم که پنداشتم عقل از سرم پریده است.
آنگاه رو به من نمود و فرمود: ای عیسی، اگر تکذیب کنندگان نبودند، و اگر آنها که مرا باور ندارند از روی انکار به شما نمیگفتند:
او کجاست؟
کی به وجود آمده؟
در کجا متولد شده؟
چه شخصی او را دیده؟
چه پیامی فرستاده و چه فرمانی از ناحیه ی وی برایتان صادر گردیده؟
شما را از چه چیز آگاه ساخته و کدام خبر را به شما ابلاغ نموده؟
چه اعجازی از او دیده اید و چه کار خارق العاده و معجز نمایی به شما نشان داده است؟
اگر چنین منکر نمی شدند و این سخنان باطل را نمی گفتند و به تکذیب من نمی پرداختند، هیچیک از شما به دیدارم نائل نمی شدید و (چون زمان غیبت و دوران زیستی من است) ملاقاتم برایتان حاصل نمیگشت.
هشیار و آگاه باش به خدا سوگند، از یاری امیر مومنان علیه السلام دست برداشتند. او را از خود راندند. حقش را غصب نمودند. ظالمان را بر آن حضرت مقدم داشتند. با وی مکر و نیرنگ نمودند و سرانجام به قتلش رساندند، با آنکه کرامات فراوانی از او مشاهده کردند. نسبت به سایر نیاکان و اجدادم نیز به ستم رفتار نمودند. به امامت و مقام کرامتشان ایمان نیاوردند. آن بزرگواران را جادوگر خواندند و کاهن قلمداد کردند و به ارتباط با جن متهم ساختند!!
سپس فرمود: ای عیسی، کرامات و نشانه هایی را که از وجود ما و مقام امامت و ولایت ما دیدی به دوستانمان خبر بده و مراقب باش تا دشمنانمان را از اسرار ما آگاه نسازی که اگر از احوال و اخبار ما به دشمنان و بدخواهانمان گزارش دهی، ایمانت سلب شود و جلوه ی هدایت و نور لیاقت در وجودت خاموش گردد.
وقتی سخن امام به اینجا رسید، برخود لرزیدم و ملتمسانه عرضه داشتم: مولای من، دعا کنید که ثابت قدم بمانم و از خدا بخواهید ایمانم را استحکام و استواری بخشد. حضرت فرمود: اگر خداوند، تو را استوار و ثابت قدم قرار نداده بود، به فیض دیدارم نمی رسیدی و از ملاقاتم محروم می ماندی. اکنون رهسپار حج باش، هدایت و رشد همراهت باد.
گفتار امام که تمام شد، چنانکه فرمان داده بود، بی درنگ آهنگ مکه نمودم و برای انجام مناسک حج، از خدمت سراسر نور و شرافتش مرخص شدم.
هنگامی که از دیدار حضرت برگشتم و از سرای پاک و پرفروغش بیرون آمدم، خرم و شادمان بودم. به پاس این نعمت بزرگ، پیاپی شکر و سپاس الهی بر زبان راندم چندان که پنداشتم از همهی مردم بیشتر ثنا و حمد خدا گفتم و فراوان تر به ستایش و شکرش پرداختم.