montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net

بهار آمد بهار من حسین است
گل آمد گلعذار من حسین است
به کنج غربت و تنهایی و درد
انیس شام تار من حسین است
میان باغ و صحرا و در و دشت
گل سرخین نگار من حسین است
خوشم با حق و بی چیزی در عالم
که تنها اعتبار من حسین است
به دستم پرچم آزادگی داد
یگانه افتخار من حسین است

انسان موجودی دارای عقل است و نیز بر اساس عشق حرکت می کند. این دو قابل جمع هستند، انسان در عین عقلانیت می تواند عاشق باشد و در عین عاشقی و شیدایی می تواند عین عقلانیت را داشته باشد.
بین عشق و عقل تضادی وجود ندارد زیرا "عشق" یک کِشش بین عاشق و معشوق است و هیچ عاشقی هم بدون معشوق نیست. عشق بدون معشوق وجود ندارد و "عقل" بدون معقول هم نداریم. بعضی می گویند "من عاشقم "، زمانی که می گوییم معشوقت کیست؟ می گوید معشوق معینی ندارم من عاشقِ عشق هستم.
خودِ عشق می تواند معشوق باشد عاشقِ عشقم و دیوانه ی دیوانگی، انسان می تواند عاشقِ خودِ عشق باشد و عشق می تواند هم عشق باشد و هم عاشق و هم معشوق. چنانچه که عقل می تواند هم عاقل باشد و هم معقول هیچ ایرادی ندارد؛ اما به هر صورت "عشق" معشوق می خواهد و "عقل" هم معقول.
حال این سوال مطرح می شود که اگر عاشق، معشوقی دارد و در جهت او با کشش و جاذبه حرکت می کند (چون جاذبه ی عشق خیلی نیرومند است) آگاهی دارد به عشق یا معشوق خودش یا نه؟...
اگر آگاهی ندارد و قَدرِ معشوقش را نمی داند و عشقش جهت ندارد، عشق نیست. همان طور که جاذبه های زیادی در عالم وجود دارد مثل مغناطیس اما عشق نیست. جاذبه ی عشق نیرومندترین جاذبه و کشش های عالم است اما جاذبه ای هم وجود دارد که در آن خِرد و آگاهی و دِرایت که از ویژگی های عقل است، حضور دارد یعنی انسان عاقل می شود.
انسان های عقل مدار در برخورد به مقوله ی عشق کمتر ابراز علاقه می کنند. مساله ی مهم در تعریفی است که از عقلِ محاسبه گر ارائه می کنند. عقل حسابگر است و حساب مختصِ عقل است. کسی که عقل دارد، در نتیجه حساب می کند. انسان هایی بودند که چون عقلِ محاسبه گر داشتند به نفع دنیا فکر کردند یا چون دنیوی بودند عقل شان محاسبه گر بود نه اینکه چون عقلِ محاسبه گر داشتند به نفع دنیا فکر کردند پس مصالح دنیا را در نظر گرفتند، چون اهل دنیا بودند و عقلشان در حد دنیوی کار می کرد .
و چون در مرحله ی دنیوی بودند و راهی به آسمان و ملکوت و باطنِ هستی و باطنِ دیانت نداشتند، یک دینِ ظاهری را پذیرفتند و مفاهیم ظاهری را در حدی که به نفع دنیایشان باشد. آن کسی که اهل دنیاست یعنی در مرحله ی "حس " است و وقتی می گوییم "اهل دنیا" نمی خواهیم "دنیا" را مذمت کنیم .
انسان دنیوی، انسانی است که در مرحله ی حس باقی مانده و جز محسوسات برایش اعتباری ندارد. دینی هم که قبول می کند در حد حس است؛ بنابراین عقلش محاسبه گر در حد حس خواهد بود و چون عقلش دنیوی است، صرفاً منابع دنیوی را هم در نظر می گیرد.
افرادی که در این آیه 54 سوره مائده در موردشان صحبت شده است، چون اهل دنیا بودند و در مرحله ی حس باقی مانده بودند و تعالی نداشتند، عقلشان هم در همین مرحله کار می کرد، در نتیجه محاسبات آنها دنیوی بود، بخاطر همین سوال کردند این چه دینی است؟
عقل هر کسی در همان مرتبه ای است که هست. مراتبِ عقل متفاوت است. اینها اگر راهی به عالم ملکوت داشتند عقلشان بالاتر کار می کرد. این عقل همان عقل جزئی است یعنی عقل محاسبه گری که فقط محاسبات دنیوی را می شناسد.
راسیونالیزم به کسی گفته می شود که فقط عقلانی کار می کند، "عقل" تکه تکه می کند و محاسبه می کند، عقل به همان اندازه که تفریق می کند، جمع هم می کند حتی بالاتر از جمع و تفریق هم عمل می کند. عقل بیشتر از اینکه اهلِ کثرت باشد، اهل وحدت است.
و چون عقل اساساً وحدت گراست، کثرت مناسبت بیشتری با عالم خیال دارد. ملا هادی سبزواری می گوید: وحدت نزد عقل أعرف است و شناخته شده تر است و کثرت در نزد خیال أعرف است خیال کارش کثرت گرائی و صورتگری است.
عقل هرچه بیشتر به طرف وحدت می رود تا به وحدت حقه ی حقیقیه که وحدتِ کُل است برسد. پس کسانی که به پیامبر اعتراض کردند در حد همان دنیا و خیال (حس) بوده اند اما کسی که عقلش بالاتر برود و تعالی یابد ضمن محاسبه ی دنیا هرگز از ملکوت و باطن هستی و آخرت غافل نمی شود یعنی در کل محاسبه می کند نه فقط به نفع دنیا.
پس معلوم می شود که نقش دین در تعالی عقل که از مرتبه ی دنیا بالا بیاید و در ملکوت جستجو کند، چقدر کارساز است. اصولا دین امری عقلانی است هر کسی دین را می پذیرد در هر ادیانی که باشد در یک مرتبه و درجه با دیگری قرار نخواهد گرفت . دینِ هر کس به اندازه ی مرتبه و عقل اوست یعنی همه آدم ها یکسان نیستند، مؤمنین همه در یک درجه نیستند هرچه تعالیشان بیشتر باشد ؛ دین آنها هم عمیق تر است، در نتیجه دین هر کس به اندازه عقل اوست.
تسلیم شدن به امر خدا حکمِ عقل است و آدم عاقل نمی تواند متکبر باشد، کِبر هم موارد دارد:
چه کسی در مقابل خدا متکبر است. .؟
اگر کسی به وحدت غیر یتناهی حق باور دارد و می داند که محیط علی الاطلاق است و ساری و جاری در هستی است و همه ی هستی ظلِ حق تعالی است و پرتو نورِ حق است و اِحاطه ی قَیومی لایتناهی را درک کند، آن وقت چگونه تسلیم نیست.
اصلاً دین اگر به معنی تسلیم در مقابل خداوند است، به حکمِ عقل است نه اینکه شما اول دیندار شوید بعد عقل پیدا کنید، اول عاقل هستی بعد دیندار می شوی.
نسیان به مقتضای عقل: دین را قبول می کند. آدم بی عقل دین را قبول نمی کند یا اگر قبول هم کند دینش چندان ارزشی ندارد، قبولِ دیانت مقتضای حکم عقل است چون خدا را به عظمت می شناسد. دین یعنی باور به عظمت خداوند و مقتضای عظمت خداوند تسلیم و سرفرود آوردن در برابر آن است، تمام فقها آیه "اطیعوالله و اطیعو الرسول" را بیان کرده و می گویند اوامر الزام آور است یعنی امری برای وجوب است. همه فقها و علما می گویند این امر "ارشادی" است و ارشادی به معنی نصیحت نیست.
امر ارشادی در مقابل امر مولوی این است که چیز تازه ای به شما نمی دهد، این ارشاد به حکم عقل است یعنی اگر خدا نگفته بود "اطیعوالله" عقل می فهمید که باید اطاعت کند؛ پس اگر عقل می فهمد چرا گفته؟ می گویند: ارشاد به حکم عقل است، ارشادی یعنی اینکه اگر نمی گفتیم عقل آن را می فهمید ولی ما داریم آن را ارشاد می کنیم. ارشاد نه اینکه چیز تازه ای باشد. نماز بخوان و روزه بگیر امری مولوی است یعنی اگر نمی گفت ما نمی فهمیدیم که باید در ماه رمضان روزه بگیریم یا اصلاً باید در چه ماهی روزه بگیریم؟
امر مولوی می کند که صبح بلند شو و نماز بخوان. اگر هم می دانستم نماز بخوانم نمی دانستم چند رکعت و کی بخوانم؟
امر مولوی یعنی من کاری را به تو می گویم، انجام بدهی که نمی دانستی و چیزی تازه و جدید است. اما وقتی می گوید اطیعوالله چیز تازه ای نمی گوید. اگر نمی گفت عقل سالم می دانست که اطاعت خدا لازم است چون خدا علی الاطلاق است، قادر مطلق است، علم مطلق است و غیر متناهی مطلق است.
در مقابل این عظمت لایتناهی مگر می توان تسلیم نبود. اطاعت یعنی تسلیم امر او بودن دین انسان بر اساس عقلش ارزیابی می شود نه اینکه انسان اول دیندار می شود و بعد عاقل.
قلب به معنای عقل نیست، انسان هم قلب دارد و هم عقل دارد، هم عقل دارد هم عشق دارد، هم عقل دارد هم خیال دارد، هم خیال دارد هم وهم دارد، هم "وهم" دارد هم حس دارد، انسان خیلی چیزها دارد از حس تا خیال و وَهم و فطرت و عقل و قلب، قلب وقتی سالم است که بر اساس عقل کار کند قلب من اگر به مقتضای قلب بودن کار می کرد که از فضای عقل بیرون بود درست نیست.
چرا اصلاً قلب را قلب گفته اند؟ قلب در فارسی دل است و در قرآن هم قلب آمده است یعنی چیزی که "منقلب "می شود، یعنی دگرگون شونده ، ثبات ندارد و در هر لحظه دگرگون شده و خیلی حساس است حالا این دگرگونی ها که در قلب انسان است بسیار لطیف است. ما یک قلب صنوبری داریم به اصطلاح حکما یعنی قلب فیزیکی که مرکز خون است کار قلب طپش است و خون را به همه اعضای بدن می رساند که اگر یک لحظه از طپش بایستد مرگ فرا رسیده است. قلب مرتب در طپش است و زدن و ضرب آهنگ دارد این قلب صنوبری، پزشکی و ظاهر است و قلب باطن هم همین است که مرکز معارف است مرکز محبت، عداوت و قلیانات است که همه در قلب واقعی رخ می دهد که با همین قلب پزشکی ارتباط دارد. جریان خون و طپش قلب تند و کند می شود به واسطه احساسات اما احساسات که در پوست و گوشت نیست مرکز احساسات همان دل واقعی آدمی است.
پاره گوشت، نام دل کردیم
دل تحقیق را به هل کردیم
آنچه را به مجاز دل کردیم نام
رو به پیش سگان کوی انداز

این قلب ظاهری یک تکه گوشت است و جلوی حیوان بیندازی آن را می خورد اما قلب واقعی و معنوی که مرکز ادراک و احساس شماست آن را سگ نمی تواند بخورد آن خانه خدا و عرش الرحمان است قلب المومن عرش الرحمان قلب مومن خانه حقیقی خداست. حریم خداوند است خانه کعبه ، کعبه ی مجاز است و خانه ی حقیقی دل مومن است.
خدا می گوید من در آسمان ها نمی گنجم، من در زمین نمی گنجم ظرفیت و گنجایشم را ندارد الا قلب و دل مومن که اگر شکسته باشد برتر است. دل مرکز عواطف و ادراکات است امام جعفر صادق می فرمایند: قلب عقول. ایشان از قلب عقول صحبت می کنند، عقول صیغه ی مبالغه عقل است و مومن قلبش "عقول " است.
عقل منافاتی با احساسات ندارد احساسات اگر با عقل همراه نباشد ؛ زیان بخش هستند. انسانِ احساساتی که احساساتش سرکش باشد و از عقلش پیروی نکند، اول ارزشی ندارد و بعد هم خطر آفرین است و باعث ضلالت و گمراهی نه تنها برای خودش بلکه می تواند فساد در جهان ایجاد کند ؛ اما احساسات اگر با عقل هدایت شده باشند بسیار لطیف و نیکو و منشأ آثار پسندیده هستند.
انسان موجودی تکه و پاره و هزاران تکه نیست هزاران نیرو و خاصیت و ویژگی دارد اما اینها همه هماهنگی دارند و در یک وحدت ارگانیک از نظر بدنی و یک وحدت عقلانی معنوی هماهنگ هستند. اگر بنا باشد که تکه و پاره باشد و هر تکه یک سازی بزند یک ناهماهنگی است انسان در یک هماهنگی تعالی پیدا می کند و این هماهنگی در پرتو عقل است وقتی عقل نباشد هماهنگی حاصل نمی شود عقل هماهنگ کننده همه نیروهاست.
هیچ چیز به اندازه عقل سریع نیست . به جا سریع است و به جا تأمل می کند . اندیشه آنجا که نیاز به تأمل است، تأمل می کند و جائی که نیاز به تفکر است، به تفکر می نشیند و خودِ تفکر سِیر است و گاهی در یک لحظه تصمیم می گیرد، سرعت و برد کار عقل است. آنجا که می پذیرد کار عقل است و آنجا که رد می کند هم کار عقل است. آنچه که می پذیری بدون محاسبه عقل ارزشی ندارد و طرد هم بدون عقل ارزشی ندارد یا حداقل ارزش انسانی ندارد.
ملاصدرا می گوید: چون خدا خودش درون قلب است و حقیقتِ قلب است لذا دریافت قلب "آنی" است، چه بخواهد و چه نخواهد ، مظهر زیبایی خدا، تجلی در قلب انسان دارد . بنابراین تأمل لازم نیست تجلی خداوند در آدمی یعنی تجلی خداوند در عقل آدمی، مگر فکر می کنید تجلی خدا نباید در عقل باشد.
خودِ عقلِ انسان تجلی خداوند است. چرا تجلی خداوند را خارج از حوزه عقل بدانیم؟ بهترین تجلی خداوند، تجلی عقلانی خداوند است . من اگر عقل دارم به واسطه تجلی خداوند در من است: تجلیِ عقل و عشق در انسان کامل است.
: انسان چرا ناقص است چون عقلش ناقص است نقص انسان ناقص در برابر انسان کامل در عقل اوست ، چون عقلش کامل نیست، ناقص است و آن انسان چون کامل است، انسان کاملی است. کمال و نقص انسان به عقل اوست.
حضرت سیدالشهداء علیه السلام همان گونه که "مظهر عقل الهی" است، "مظهر کامل عشق الهی" است، اگر عقل الهی نداشت ، عشق الهی هم نداشت و همین طور برای همه اولیاءالله ، عشق او عقلانی بوده عشق هر عاشقی به اندازه عقل اوست و ارزش هر عاشقی هم به اندازه معرفت اوست. هرچه معرفت عاشق بیشتر باشد عشقش لطیف تر است و هر چه معرفتش کمتر و پائین تر باشد، درجه عشقش پائین تر است تا برسد به عشقِ حسی و شهوانی. این نوع عشق هم عشق است اما چون بدون معرفت است، عشق شهوانی است هر اندازه عاشق مراتب معرفتش بالاتر باشد مراتب عشقش هم بالاتر است تا برسد به عشق ائمه و امام حسین علیه السلام.
انسان هر چه معرفتش بیشتر باشد و عقلش کامل تر تجلی امام حسین علیه السلام در او بیشتر است، عظمت عاشورا به عظمت معرفت امام حسین علیه السلام است. وقتی ولید بن عتبه مأمور به گرفتن بیعت از امام حسین علیه السلام می شود، در شروع صحبت امام خودشان را معرفی می کنند و این نشان می دهد که جامعه ای جاهل و بدون معرفت هستند، اگر شأن امام حسین علیه السلام را می شناختند که این نمی شد و عظمت گناهشان هم به بزرگی جهلشان است.
در مورد عاشورا بیشتر نگاه ها احساسی و عشقی است و کار عقل کمتر مطرح است و این به دور از انصاف است به نظر شما همه عاشورا و حرکات امام حسین علیه السلام حکیمانه و مدبرانه نبوده؟
"حرکت امام حسین، تجلی کامل عقلانیت و تجسم عشق الهی است و خلاف عقل در حرکت ولی مطلق نیست."

برگرفته از سخنرانی استاد ابراهیم دینانی

نقش عقل و عشق در زندگي-قسمت اول


در خواست عضویت جهت دریافت ایمیل
نام:
ایمیل:
montazar.net

نظر سنجی
مایلید در کدام حوزه مطالب بیستری در سایت گذاشته شود؟
معارف مهدویتغرب و مهدویت
وظایف ما در عصر غیبتهنر و فرهنگ مهدویت
montazar.net

سایت های وابسته