آنچه از برنامه ی انبیاء بدست می آید، دعوت به درون گرایی است. راه حق و راه کمالِ شناختنِ خود است، "خود" دقیقاً ترجمه ی "نفس" است.
نفسه یعنی خودش و خودشناسی مهمترین مسأله ای است که راه کمال را به روی انسان می گشاید . انسان اگر خودش را نشناسد؛ هیچ چیز را نمی شناسد. اینها شاید تصوُری از اشیاء داشته باشند ولی شناخت حقیقی ندارند؛ محال است کسی خودش را نشناسد ولی ادعا کند که خدا را یا حتی ذره ای از ذرات عالم را شناخته، شناخت واقعی در شناخت خود است.
سقراط تأکید اکید دارد که خودت را بشناس. آیا خودشناسی این است که خود را از طریق فیزیولوژی بشناسی، در حالی که این خود تنها بدن نیست، معلوم نیست، شاید ساختار فیزیکی یک پشه کمتر از بدن انسان نباشد کلمه خود تنها بدن من نیست و من تنها بدن نیستم . حتی روح را هم می گوییم روح من. شاید این من فدا کردن تن هم باشد اما نه لزوماً.
قدم اول در راه معرفت یا خودشناسی "صدق" است، یعنی انسان باید قبل از اینکه با خلایق "صادق" باشد با خودش صادق باشد کسی که با خودش صادق نباشد با مردم هم صادق نیست.
چگونه انسان با خودش صادق باشد؟ یعنی آنچه دارد بپذیرد، استعدادهایش را بشناسد و بگوید من این هستم و می توانم این باشم. یک خودِ تقلبی از خودش نسازد، باید خود قلبی داشت نه خود قُلابی. اگر انسان امکانات خود را شناخت که چه دارم و چه می توانم باشم و آنچه دارد و هست را به واقع پذیرفت و استعداد و امکاناتش را هم پذیرفت و در این راه حرکت کرد راه خودشناسی است و هر اندازه در این مسیر پیش برود خود را بیشتر می شناسد و هر اندازه این معرفت، قوی شود به حق تعالی نزدیک می شود. این معرفت حَدِ یعرف ندارد یعنی نمی تواند بگوید رسیدم چون تا بی نهایت ادامه دارد. هیچ مرتبه ای از معرفت نیست که انسان بگوید رسید و تمام شد مگر اینکه از این مرتبه می تواند یک قدم بالاتر برود.
تعالی روزافزون ، حسن روزافزون ، عشق روزافزون و عقل روزافزون همین است. عقل مُرتب تعالی می یابد . آن عقلی که مرتب مذمت می شود، عقل متوقف است جایی که عقل متوقف شد و بالاتر خود را ندید و فکر کرد به کمال رسیده مرگ عقل رسیده است و اینجاست که با عقل مقابله می کند اما وقتی به موقعیت خود آگاه شد می داند که حد یعرف ندارد و همواره در تعالی است.
تعالی همان چیزی است که عرفا به آن سلوک می گویند. سلوک یعنی راه رفتن و سالک یعنی رونده سلوک، سلوک معرفتی است و راه رفتن در عالمی غیر از عالم و شهرهاست. در مسیر سلوک هرچه بالاتر می روی پرده ای برداشته و جهانی نمودار می شود، گشوده شدن جهان های متعالی یعنی باز شدن افق، افق در قرآن آمده و میگوید انسان دارای آفاق است. افق را وقتی نگاه می کنیم فکر می کنیم، چند کیلومتر برویم به آن می رسیم اما هرچه راه می رویم راه گشوده تر می شود (این آفاق است)همین آفاق در نفس هم هست. اگر انسان افق خود را کشف کند و در راه افقش حرکت کند، این راه تعالی است و این همان سلوک عارفانه می باشد. اگر کسی ادعای عارفانه کند اما این مسئله را نداند دچار توهم است .
سلوک راه رفتن با قدم عقل و قدم عشق است. افق الاعلی(اعلی نامتناهی) یا همان فنا فی الله است. فنا فی الله هم نامتناهی است. یک قطره وقتی از ابر به زمین می آید به جویبار باریکی می رود و جویبار باریک به جویباری بزرگتر و بعد به جویباری وسیع تر و بعد هم به رود می رسد و رود هم به دریا می رسد ، این قطره چه بسا سالها در جویبارها باشد تا به دریا برسد تا حالا با جویبار حرکت می کرده حالا با رود و بعد با دریا حرکت می کند و در نهایت با اقیانوس.
تعالی و گسترش، هستی انسان است. مرگِ انسانهای معمولی طبیعی است. مرگ اولیاالله اعم از اینکه به دست ظالم باشد یا نه، اختیاری است. مرگ در کربلا مرگی ظاهری بوده است ولی همیشه در مرگ اختیاری است. عرفا می گویند، میت در دست غسال حرکت می کند و هیچ اراده و حرکتی از خود ندارد ، مرگ اختیاری هم همین است که انسان در مقابل اراده و حرکت خداوند تبارک و تعالی از خود حرکتی ندارد و تسلیم امر خداست خودش در مقابل خواست خدا مخالفت نمی کند و این مقامی است که اولیاء به آن رسیده اند. اولیاء ترس از مرگ ندارند .
قرآن صفت اولیاء را مطرح می کند " لا خوف علیهم و لا هم یحزنون " . اولیاء خوف و غصه ندارند و عاشق فنای در حق هستند و آن موقع که در جبهه شرکت نمی کنند و به دست ظالمی کشته نمی شوند باز هم مقام فنای در حق خود را دارد و به قول یکی از عرفا:
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیکتر داری بگو
زندگی از بدو خلقت قتل و جنایت را داشته (جریان هابیل و قابیل) از اول معلوم بوده که موجودی خونریز بوده ولی صحنه هایی در تاریخ است که تجلی الهی خاصی دارد مانند شهادت امام حسین علیه السلام اگر کسی به امام حسین معرفت داشته به عنوان ولی خدا بهتر می تواند درک کند شهادت امام حسین علیه السلام را.
رزق تن ، غذا، هوا، آب و غیره است ولی به حکم این که انسان فقط تن نیست و چیز دیگری که ما آن را روح و روان می نامیم هم نیاز به غذا دارد که معرفت است غذایِ جان "آگاهی" است و روان بدون معرفت مُرده است. زنده بودن روح و روان به معرفت است و این معرفت اعطایی است اما باید برای آن تلاش باشد. انسانی که در طلب معرفت تلاش می کند، مدام روزیش اضافه می شود. غذای بدن و ظاهری سیری دارد، اما غذای باطن و معرفت سیری ندارد بلکه هرچه بیشتر از این آب گوارای معرفت بچشی عطش بیشتر می شود و آب گوارا بیشتر می رسد مولانا می گوید:
آب کم جوی تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
وقتی که انسان تشنه ی معرفت شد، معرفت می جوید و وقتی معرفت یافت، این همان شهادت است. کسی که در راه معرفت حتی در رختخواب بمیرد، شهید است.
پس اساس و محور "معرفت" است که هر چه بیشتر باشد تعالی هم بیشتر است و عند ربهم یرزقون هم بیشتر. رزق الهی رزق معنوی است و روزی ما به اندازه معرفت است رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم می فرمایند، انا ابیت عند ربه یطعمنی و یسعمنی.(ابیت = با حق بیتوته کردم) (یسعمنی = خود حق ساقی بود)
مقامی از این بالاتر نمی توان تصور کرد که با حق بیتوته کند از شب تا صبح، این همان روزی حق است (چون بیتوته کردم با حق او ساقی من بود و سقایت می کرد)
در مورد عاشورا نوع خطبه هایی که امام می خواند و صحبتی که با یاران می کند، از زاویه معرفت است .
آیا از بعد تکلیف دینی است که این یاران آمده اند یا به دلیل نسبت پدر و فرزندی آمده اند؟ حضرت در همه خطبه ها و سخن هایش با اینکه اصحابش برگزیدگان بوده اند اما ایشان دارند اتمام حجت می کنند یعنی به محک آزمایش در زمینه ی معرفت می آورند تا ببینند کدام بیشتر تشنگیِ معرفتی که گفتیم را دارند و آنهایی که در عاشورا ماندند، نشان دادند که تشنه ی معرفت و سالکِ افقِ اعلی هستند.
و شناختنِ لیله القدر همان شناختنِ خود است و به نظر می آید شبِ عاشورا "لیله القدرِ" شهدا بوده است. برای اولیاء خدا هر شب لیله القدر است.
آن شب قدر که گویند اهل خلوت امشب است
یارب این تاثیر کوکب از کدامین اختر است
کلمه قدر از مُقدر است. یعنی هرکسی حد و اندازه خود را می داند و وقتی انسان خود را شناخت آن شب، شب قدر است. شب قدر سمبلیک یک شب است ولی برای اولیا هر لحظه شب قدر است.
در مزاح آمد بریربن خزیر
چونکه روحش داشت در آفاق سیر
چون آسمانی شده بود شور و شوق داشت و شوخی می کرد به او گفتند چه جای شوخی است که فردا باید به جنگ برویم و شهید شوییم،به این صورت جواب داد که:
از مزاح و خنده بیزارم همی
در همه عمرم از آن ناگفتمی
لیکن امشب از وصال روی یار
می کنم با تو مزاح بی اختیار
مزاح عرفانی همان بسطِ الهی است در مقابل قبض ، افق باز است.
آیا در مقام تحصیل معرفت و رسیدن به قدر خود آن حد معرفت تام او مرز عقل و عشق و همه تَعَیُنات را برنمی دارد؟ هرچه تعالی بیشتر می شود، وحدت هم بیشتر می شود، یعنی از کثرت به وحدت می رود و صبغه الله می شود. در عالم کثرت رنگ هاست و در وحدت همه رنگها به یک رنگ تبدیل می شود در وحدت متعالی تعارض بین عقل و عشق نیست و اصلاً در قوای انسان تعارض نیست و همه چیز یک جهت وحدانی می یابد یعنی کثراتی که الان دچارش هستیم.
تغییر به معنی حرکت مادی نیست به معنی تجلی است و در هر تجلی یکرنگی است اما جنبه وحدانی دارد و رنگ حق است یعنی همه چیز حق است، داستان حربن ریاحی را در عاشورا شنیده ایم. حر در همان نگاه اول دین و دل خود را به امام باخت چون درجه ای از سلامت نفس یا عقل و صدق برخوردار بود.
پیام اول عاشورا، خاصیت انسانهای کامل و ولی مطلق "کیمیا "بودن است یعنی مس را به طلا تبدیل می کند مانند حربن ریاحی و..... هر انسان آماده ای که صدق دارد منقلب می شود یعنی مس وجودش تبدیل به طلا می شود. انسان اگر آمادگی نداشته باشد و بعضی صفات ملکه وجودش شوند در مقابل ولی خدا هم قرار گیرد فایده ای ندارد مانند یزیدبن معاویه و شمربن ذی الجوشن و....
پیام دوم عاشورا، انسان تا آخرین لحظه ، امکان هدایت و به عکس گمراهی و شقاوت برایش وجود دارد. حربن ریاحی در آخرین لحظات به هدایت رسید و مس وجودش تبدیل به طلا شد و چه بسا کسانی که بعد از عمری در خدمت امام بودن در شب آخر فرار کردند و در آخرین لحظات گمراه شدند.
بار سفر ببندیم در راه شام و کوفه
تا زینبش ببیند یاران آشنا را
آبی ز مشک عباس هر شب طلب نماییم
باشد که جان بنوشد سرچشمه صفا را
از غربت شهیدان خون از جگر فشانیم
تا اکبرش ببیند انبوه گریه ها را
بیچاره ایم و چاره از اصغرش بجوییم
شاید به ما سپارد گهواره بقا را