دلم از هجر تو خونست و دیده ام جیحون
ز دیده اشک فشانم ز دل چکانم خون
دگر نمانده ولی تا که درد هجر کشم
نه سینه تا که ز آهش بسوزم این گردون
اگر که پرده ز رخسار خویش نگشایی
همین کمی که نفس مانده می شود بیرون
مکن ملامتم ای بی خبر ز عشق، خموش
که چاره ای نبود آن که را که شد مفتون
گمان مدار که آنی شوم از او غافل
ز، یاد او نکشم دست تا شوم مدفون
ز بس که فکر و خیالم ربوه ای ای دوست
دگر نمانده که از عقل خود شوم بیرون
قسم به جان شریفت ز زندگی سیرم
چنین حیات که بی تو است خیر دارد چون؟
مگر که قلب من از آهن است یا از سنگ
که دشمنان تو بینم ز هر جهت مأمون
به دوستان تو چون افکنم نظر بینم
یکی شکسته دل و دیگری بود محزون
یکی به فقر گذارد یکی به نان شبی
یکی مریض و یکی دردمند و یک مدیون
یکی اسیر و یکی مبتلا یکی بی جا
یکی ذلیل و یکی خاسر و یکی مغبون
یکی حقیر و یکی بی کَس و یکی مظلوم
یکی ضعیف و یکی بینوا یکی مسجون
نه دست مال که تا پر شکسته گان گیرم
نه دست زور که تا ظلم را کنم وارون
در این میانه چه سازم که دست کوتاهست
به غیر آن که بمیرم ز درد و آه درون
گذشته آن که بود دردهای بی درمان
که مرگ صاحب دین را است شربت و معجون
امان که از پی اضلال جاهل و دانا
قیام کرده ز هر جانبی یکی ملعون
یکی به ذکر و یکی خانقاه یک به سرود
یکی به شعر و یکی گفته های ناموزون
یکی به زخرف بافندگی کند گمراه
یکی به گفته مردود و سفته موهون
یکی زبان بگشاید به طعن عالم دین
حدیث و وعظ و مسائل حقیر داند و هون
خدای چاره کند یا که صاحبش برسد
وگر نه جور بر این شرع می شود افزون
به غیر نیمه جانی نمانده محتضر است
خدا دهد مددش تا رسد مه مخزون
جواد صاف بگو گر چه بی اثر باشد
امید آن که به گویندگان شوی مقرون
به شعر گوی و به الفاظ نیک تا نشوی
به نزد فرقه گمراه بر حسد مظنون
***
قرار و صبر ز دل رفت ای امام مبین
به غیر دیدن رویت نمی کند تسکین
اگر که پرده گشایی دمی ز رخسارت
دهی به این دل رنجور و مرده جان نوین
چه سان به روز و شب آنی کنم فراموشت
که طینتم به ولای تو حق نموده عجین
خدای مردم از این هجر کی بیارایی
به ماه طلعت او هفت آسمان و زمین
بیا که شرع خدای تو از میان بردند
بیا و دین به کف دشمنان محرف بین
ز دشمنان چه عجب وه که فرقه ای سازند
به اسم دوستیت، مردمان ز دین بی دین
عجب که اهل یقین بشمرند خویش هنوز
به شک نیامده، از جهل گو که ظن ظنین
بلی یقین بود اما یقین به گمراهی
چه سامری که یقینش بدی بر آن آیین
اگر که هست خرافات این گروه یقین
یقین که وصل شدی سامری به عین یقین
عجب که نام مسلمان نهند بر سر خویش
کنند پیروی رأی در مقابل دین
اگر که پیروی پیر، و، رای اسلام است
نشد مسیلمه و قوم او به کفر قرین
عجب تر آن که زننده ی دم از ولای علی علیه السلام
که تاکنند بدین شیوه دام خود تزیین
گهی به ذکر خفی و گهی به ذکر جلی
به روی دام بپاشند دانه های زرین
اگر که حب علی علیه السلام صرف ادعا باشد
بُد این رویه به مامون و عمر عاص لعین
و گر به شعر مدیح است دوستی علی علیه السلام
کسی به دوستی شافعی به دهر مبین
هر آن که فعل علی علیه السلام کرد و قول او بگرفت
محب اوست نه شیرین زبان و دل چرکین
به شعر حکومت و الفاظ پند، غرّه مشو
دل سیاه چه پُر حکمت و چه پُر سرگین
مگو که اهل بدع هم خداش حکمت داد
خدا نداده به سرقت ربوده این بی دین
ز بهر فتنه نبود ار خدا به عجل نداد
زبان نطق که تا سامری کند تفتین
همین بس است جواد آن که اهل انصاف است
وگرنه آن چه بگویی نمی کند تمکین
***
دل مهجور به مویی بود از درد نهان
مکنیدش دگر آزار به شمشیر زبان
شیشه حوصله عاشق مهجور بسی
نازُکَستی به تأنی بِنَهیدَش به مکان
نو نهال خط عمرش به یکی ریشه به پا است
با حذر رهگذران! تا که نیفتد به تکان
ساخت کار دل دیوانه وی سنگ فراق
سنگ دیگر مزنیدش به سر، ای بی خردان!
گل گلزار حیاتش زغم آب وصال
خشک گردیده چرا رنج دهیدش به خَسان
عشق از آن روز که با مسر سودا بگذاشت
برد از ما سر و سامان و دل و سینه و جان
دیگر از ما چه توقع کند این مردم دهر
ما نه در بند حیاتیم چه در بند کَسان
بگذاردی مرا با سخن دوست همی
نصف عیش دل عاشق بود از وصف بیان
ما، زر و زیور دنیا به شما بخشیدیم
پس ببخشید به ما مسجد و این آه و فغان
به جز از مدرسه و صحبت هم کیش، جواد
مطلب تا رسدت وصل به معشوق جهان
***
دل اگر از هجر دوست می کند افغان
چاره چه دارد که جان سپرده به جانان
از پی جانان هر آن چه نالد کند دل
ناله نکرده است جز که بر اثر جان
جان چو ز جانان جدا نشد به حقیقت
خواهش جانان جان یکیست نه اثنان
روح محبت به نزد مردم دانا
مایز انسان بود ز فرقه حیوان
روح حیات بشر که جان شده نامش
حب به جانان بود که تا شود انسان
ورنه روان و حیات و شهوت و حرمت
مشترکستی میان آدم و حیوان
تا نشوی خالص از رذایل شرکت
روح ممیز به فهم نایدت آسان
عشق کجا آیدت به روح حقیقت
درک حقیقت کجا کنی به جز از نان
درد دل دادگان جان به ره عشق
چون بکنی فهم تا که خود ندهی جان
نکته سربسته فاش گویمت ای دل
زندگی دل به مرده گشتن جان دان
آن که برون آید از لباس طبیعت
تاج کرامت جلال اوست به قرآن
روح حقیقت که او است منشا تفضیل
نیست عزیزم به جز ولای امامان
آب حیاتیست هر که ز او نچشیدی
نیست به جز زنده همچو وحش بیابان
زنده عشق ای جواد نقص ندارد
گر چه فقیر است همچو بوذر و سلمان
***
ای امام زمان الامان الامان
ای شه انس و جان الامان الامان
تا به کی در پس پرده باشی مقیم
غایب از دیدگان الامان الامان
ای شه بحر و بر والی ملک جان
صاحب این زمان الامان الامان
صاحب ما توئی والی ما توئی
ای ولی نهان الامان الامان
تا تو از دوستان رو نهان کرده ای
مرد و زن در فغان الامان الامان
روز ما از فراق تو چون شب بود
تیره باشد جهان الامان الامان
تا کی و چند بر ریشه داری پسند
ظلم این ظالمان الامان الامان
ما همه بی کسان در کف ناکسان
از جفای خسان الامان الامان
نیست اندر جهان جز تو کس دادرس
بهر ما بی کسان الامان الامان
تا تو غیبی، نداریم ما روز خوش
زین همه دشمنان الامان الامان
دین و احکام دین رفته از مسلمین
کفر گشته عیان الامان الامان
دسته دسته ز، ایمان روندی به کافر
جمله پیروجوان الامان الامان
این زمان بیش از هر زمان شایع است
فسق و کفر عیان الامان الامان
مختصر نامی از شیعه باقی بود
زآن همه شیعیان الامان الامان
ظلم و جور و ستم بین جهانگیر شد
عدل تا کی نهان الامان الامان
تا به کی روز و شب آه و افغان کنیم
دست بر آسمان الامان الامان
خود به خواه از خدایت ظهور و فرج
چون تویی اهل آن الامان الامان
ما نداریم روئی و نی آبرو
ما همه عاصیان الامان الامان