montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net

باز دل کرد یاد تنهائی
یاد رستن زهر من و مائی
از علائق دلم به سر آمد
ای خوشا رو کنم به صحرائی
این علائق موانع راهند
نگذارد مرا رسم جائی
ای خوشا وحدت و خوشا خلوت
که در آن جاست جلوه آرائی
طبعم از آدمی جدا گشته
در سرم نیست هیچ سودائی
نه به سر عشق خانمان دارم
نه به دل میل حسن و زیبائی
نه مرا میل خوی انسان است
نه هوای سرود و نغمائی
گشته کنج دلم چو ویرانه
نفس را نیست جای سکنائی
من بِرَستَم که تا رسم به وصال
غیر این نیستم تمنائی
آرزویم همان بود که شبی
کنم آن دوست را تماشائی
زان سپس گر که جانم دهم نیکوست
چون دگر نیستم هوسهائی
جان به لب آمده است و حوصله تنگ
نیستم طاقت شکیبائی
چه شود گر ز راه لطف دمی
رخ بر این مستمند بگشائی
صاف بی پرده می کنم اظهار
نیست در شعر من معمائی
نه مرا از کسی طمع باشد
نه ز شمشیر و تیر پروائی
نه زمی گویم و نه میخانه
نی ز خط و ز زلف و رعنائی
هر که دارد امید صحبت دوست
باید از سر نهد من و مائی
من و مائی مگو که نیست مرا
چون ننازم به مال و دارائی
هر چه را خود به او شعار کنی
بدعت است و منی و رسوائی
شب سحر گشت ای جواد بس است
یک اشارت ز بهر دانائی
***
ای دوست تا به کی پس این پرده جا کنی
جمعی ز هجر خویش قرین بلا کنی
تا کی به انتظار رخت دیده ها به راه
وقت آن نشد هنوز ز پرده واکنی
تا کی دل از فراق تو خون ریزد از بصر
کی می دهی شفای دل و کی دوا کنی
ما مردگان وادی هجریم کی شود
بر مردگان خویش حیاتی عطا کنی
مردند دو ستان و شکستند فرقه ای
پیمان خود، تو بهر فرج کی ندا کنی
تا کی رضا شوی به اسیری دوستان
کی از شکنج ظلم تو ما را رها کنی
دین و حجاب و عفت و ایمان برفت و ما
دل خون و دین ز تو است تو یارب چه ها کنی
دهری است پُر ز فتنه و عصری پر از فساد
کی بایَدَت ز جور زمین را صفا کنی
جمعی اسیر کفر و گروهی اسیر ظلم ای دهر تا کی این همه جور و جفا کنی
باز آی تا که صدر نیشنان ظلم را
بنیاد بر کنی و عدالت به پا کنی
ما ملتجی به باب توایم ار نه ایم دوست
چون می شود که گوشه چشمی به ما کنی
یا رب شود جواد ببیند به چشم خویش
روزی که از حرم، تو ندای الا کنی
***
نسیم مرگ به هر لحظه می کند گذری
نوید می دهم هر زمان به تازه تری
نوای زنگ وی آید به گوشم از نزدیک
به هر دقیقه زند نعره مهیب تری
دهد ندای الافار حلو به صوت بلند
چنان که می شنواند به هر سمیع و کری
شمیم مرگ همی می وزد به ساحت تن
گهی به ریش و زد گه به دیده گه به سری
سفیدی سر و ریشم دهد بشارت مرگ
وفات مام و پدر می دهد مرا خبری
وزید باد و بشد شمع عمر من خاموش
کنید عفو مرا دوستان به خیر و شری
دمی کنید مرا یاد در محافل خویش
که یاد خیر مرا نیست بر شما ضرری
گذشت، عمر و نکردم به غیر نامه سیاه
مگر که لطف خدایم کند به من نظری
مرا چه باک ز مرگ است بلکه راحت جان
بود که سوی موالی خود کنم سفری
ولی ز بهر خدای ای اجل بده مهلت
که هست چشم مرا پشت پرده منتظری
بده مجال که روز وصال وی بینم
ببینمش که جهان را نموده چون قمری
دگر جواد تمنای دیگری نکند
تو خواه روز بیا خواه شام یا سحری
***
از ضعف می نالم ولی، از عشق دارم قوتی
از درد بی تابم ولی، از شور دارم همتی
ارکانم از بسیاری، اندوه و غم گردیده سست
از نور ایمان در جنان، دارم نشاط و بهجتی
اعضایم از کار اوفتاد، بنیاد من رفتی به باد
بر باد هنگام مراد، از شوق دارم رغبتی
از هجر شه جانم به لب، از غصه گشتم همچو نی
چیزی نماند از هستیم، جز یک دل پر حسرتی
مهرت زد آتش بر دلم، کش سخوت این آب و گلم
یک سر تمام حاصلم، هم باز داری عزلتی
از هجر رویت در تبم، یکسان شدی روز و شبم
جانا چه خواهد شد کنی، یک لحظه بر من منتی
قهرم مکن زجرم مکن، از درگهت نهرم مکن
جانا فلا تنهر بخوان، زین بیش منما هجرتی
این دل که جام خون شده، از اسم دل بیرون شده
بنگر چه بود و چون شده، کی تاب دارد سطوتی
کو رافت و کو رحمتت، کو شفقت و کو رقبتت
بر آه زارم کن دمی، از لطف و رحمت رقتی
در راه وصلت جان شدم، یعنی ز جان بی جان شدم
فارغ از این و آن شدم، دیگر چه داری سنتی
نی ملک و مکنت طالبم، نی جاه و عزت طالبم
نی مال و دولت راغبم، جز با تو خواهم صحبتی
ای مایه شادی من، ای مهدی هادی من
بنگر جواد از حسرتت، چون دارد آهش شدتی
***
آفتاب من چرا از مرکز عالم بدوری
آخر اندر، ما سوی الله، نیست جز نور تو نوری
عالمی بر جلوه آرائی انوار تو محتاج
گر چه نبود مر تو را در عالم امکان ضروری
مظهر ذات غنی از، ما سوی الله بی نیازی
کی سلیمان حشمتی را حاجتی باشد به موری
گر همه عالم کنند از فیض اشراقت تمرد
هیچ در امکان اشراقت نمی آید فتوری
درگهِ فیض تو باز استی به روی دشمن و دوست
چون به فیاض علی الاطلاق مرآت ظهوری
فیض عامت شد سبب تا خلق کفرانت کنندی
گر دمی دست از کرم گیری نبینی جز شکوری
نعمت خوانت خورندی خلق و کفرانت نمایند
وه عجب از این تحمل وه عجب از این صبوری
با همه کفران ببارد ابر احسان تو نعمت
پس کجا لطف تو را با دوستان باشد قصوری
لیک با خلق جهان بنگر، شها با فضل و لطفت
بین که از غیبت تو چون تار است این عالم چه کوری
والی ملک وجود این ملک کآخر گشته ویران
تا به کی بر وی رضا داری ز هر فسق و شروری
دوستانت بین که از عشق جمالت دل کبابند
پرده بگشا گو که رو گرداند از خورشید کوری
بر حوادث لحظه ای بنگر که از هجر جمالت
شعله ور گردیده این کانون دل همچون تنوری
***
شهریارا از چه رو از خلق پنهان ساختی
عالمی را در فراق روی خود بگداختی
آفتاب عالم آرا از چه رو کردی غروب
خلق را در ظلمت جهل، این چنین انداختی
صفحه عالم شدستی تیره از رنگ فجور
کی جهان را باید از این رنگها پرداختی
کی تو را بینم که بیرون ساختی شمشیر عدل
بر سر جور و جفا بهر صفا بنواختی
کی گوارا باشدت کاندر میان دشمنان
دوستان بگذاشتی تنها به صحرا تاختی
منع فیض از دوستان منما به جرم دشمنان
گو که قومی از جفا قدر تو را نشناختی
بر دل زار جواد از لطف بنما رافتی
بین که در عشق گل رویت دل و جان باختی
***
آفتاب من چرا از خلق روگردان شدی
از جفای ما چه دیدی کاین چنین پنهان شدی
از چه رو از مشرق خود تافتی رو بر جبال
گر چه دانم خلق را بر نعمتت کفران شدی
قابل باران رحمت گر که اهل قریه نیست
لاجرم ابر کرم ریزان به کوهستان شدی
لطف حق کی می فرستد قحط بر مصر و سبا
گر که کفران نیست کی ممنوع از احسان شدی
بنده را مولا نراند هیچ گاه از خوان خویش
می کند قهرش اگر او خارج از فرمان شدی
این همه حق است اما قلب زار دوست را
کی تحمل بیش از این بر آتش هجران شدی
این چه هجری بود کاندر ما فکندی ای فلک
جمع ما ویران نمودی کاش خود ویران شدی
این چه رسم کج روی بر خویش کردی استوار
دشمن اهل حق استی یاور طغیان شدی
هر کجا بینی یکی را سالک اندر راه حق
در کمین از بهر ظلمش همچو صیادان شدی
مجمع حق ار ببینی افکنی سنگ فراق
لیک چون ابلیس یار مجمتمع عصیان شدی
آتش هجران بباری بر سر اهل ولا
با حذر باش آن که طاغی بر شه امکان شدی
گر که در روزی رسد بر درگه عدلش جواد
شکوه هایی از تو سازد کَز ستمکاران شدی
***
خوشا آن سر که چشمانش تو باشی
خوش آن چشمی که انسانش تو باشی
بود عشق تو به از هر دو عالم
خوش آن عاشق که جانانش تو باشی
همه اعضائ من جسم و تو جانی
خوش آن جثمان اگر جانش تو باشی
بهشت، آن دل، که باشد مسکن تو
خوش آن جنت که رضوانش تو باشی
بِه است از کعبه دل گر خانه توست
خوش آن کعبه که سکانش تو باشی
دل شیدای تو از عرش حق به
بود عرش آن که سلطانش تو باشی
تو وجه الله تو عین الله مطلق
خوش آن صورت که چشمانش تو باشی
تو هادی منی و رکن ایمان
خوش آن کس رکن ایمانش تو باشی
سپر دل به نور توست روشن
خوش آن چرخی که کیوانش تو باشی
توئی شمع فروزان دل دوست
خوشان شمع فروزانش تو باشی
خوش آن بگذشت از هر ماسوائی
به امیدی که خواهانش تو باشی
خوش ان کس یار نگرفتی به دوران
که یکتا یار و جانانش تو باشی
خوش آن کس منقطع شد از سوایت
که تا یکتا نگهبانش تو باشی
خوشا آن کس که در میدان عشقت
چه گو، شد تا که چوگانش تو باشی
به راه وصل تو تیر از عسل بهِ
خوش آن تیری که پیکانش تو باشی
بود زهر تو چون شربت گوارا
خوش آن سم، زهر افشانش تو باشی
به راهت بی سر و سامان خوش استی
خوش آن بی سر که سامانش تو باشی
گدایی با تو، به از پادشاهی
خوش آن مسکین که نعمانش تو باشی
بود حب تو متن نامه من
خوش ان دفتر که عنوانش تو باشی
منم مور و تو هم هستی سلیمان
خوش آن موری، سلیمانش تو باشی
به جز تو دوست دیگر نخواهیم
خوش آن دولت که ارکانش تو باشی
به دل، دردم فزونست و تو درمان
خوش آن دردی که درمانش تو باشی
به جز هجرت مرا دردی به دل نیست
خوش آن هجری که پایانش تو باشی
مرا دوران بود روز وصالت
خوش آن دوری که سلطانش تو باشی
جواد از غیب رویت، دل دو نیم است
خوش آن دل ماه تابانش تو باشی
***
ای دوست چون شود که زمانی سفر کنی
لطفی کنی به مرده دلان یک نظر کنی
روزم چه شام تار شدستی شبی دراز
چون باشد این شبم به جمالت سحر کنی
از راه لطف و بنده نوازی چه می شود
لختی نظر به حال رقیبان در، کنی
در شرع ما عیادت بیمار سنت است
چونست عیادتی زمن خون جگر کنی
باد صبا به دوست ز بیمار هجر وی
بر گو سلام گر که بدان سو گذر کنی
برگو که ای طبیب حقیقت چه باشد، ار
رنجور خویش را تو دوای نظر کنی
از حسرت جمال تو بر لب رسید جان
چون می شود گرم، که ز حسرت بِدَر کنی
ترسم بمیرم عاقبت از حسرت وصال
روزی نبینمت که جهان را قمر کنی
گر روز وعده نیست ولی دانمت یقین
با دوستان عنایت و لطف دگر کنی
گر نیست دوست بنده خاصت بود جواد
باشد روا اگر نظرش بیشتر کنی
***
دل ما ز غصه خون شد تو هنوز هم نیایی
چه کنیم ما ضعیفان که مگر تو باز آیی
تو چنان برفتی از ما که ز ما خبر نگیری
نه پیامی و کلامی نه سلامی و دعایی
تو مگر زما چه دیدی که چنان برفتی از ما
گه نبوده هیچ ما را به تو گویی آشنایی
شب و روز در امیدم که صدای جان فزایت
بدمد ز کعبه بخشد به حیات ما بقایی
همه شب در انتظارم که تو صبح خواهی آمد
همه روز چشم بر ره که مگر ز دَر، در آیی
تو از آن زمان که رفتی شده جمع ما پریشان
نه امامی و نه والی نه انیس دلربایی
همه دست بر دعاییم و در آتش بلاییم
تو مگر خبر نداری که به داد ما نیایی
گذری به کوی ما کن نظری به سوی ما کن
که به جز تو کس نباشد که به ما دهد دوایی
همه از غمت ملول و همه از فراق رنجور
نه رمق بمانده در کَس که زنیم دست و پایی
نه اثر کند دعا و نه فغان و ناله ما
تو بخواه رخصت از حق تو که حجت خدایی
به کجا روم چه گویم به که شکوه ها بگویم
که طبیب ما نیامد که دهد به ما شفایی
ز چه حال ما نپرسی، خبری ز ما نگیری
که فتاده هر کدامی به شکنجه و بلایی
مگر ای شها تو ما را نه ز دوستان شماری
که نه داد ما ستانی نه به ما تو اعتنایی
به خدا که ما ضعیفان همه بنده خداییم
به خدا که رو به ما کن منگر به بی وفایی
به جواد خود نظر کن چه بیایی و نیایی
که نخواهد او، کشد دست از تضرع و گدایی
قافیه (ی)


در خواست عضویت جهت دریافت ایمیل
نام:
ایمیل:
montazar.net

نظر سنجی
مایلید در کدام حوزه مطالب بیستری در سایت گذاشته شود؟
معارف مهدویتغرب و مهدویت
وظایف ما در عصر غیبتهنر و فرهنگ مهدویت
montazar.net

سایت های وابسته