montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net

در بعضی از کتب مطبوع خود به تفصیل ذکر کرده ام که حافظ در دیوان خود به جز همان یک قصیده – که در اول کتاب درج کرده اند و حال آن را هم در همانجا ذکر کرده ام – هیچ قصیده و غزلی در باره حضرت رسول علیه السلام یا ائمه علیه السلام نگفته بلکه همه را برای شاهان و وزیران و پیران تصوف گفته؛ نهایت، اهل منبر بعضی از غزلهایش را از باب مناسب بینی برای ائمه علیه السلام می خوانند با حذف نام ممدوح و نیز برخی از شعراء بعضی غزل های او را تضمین یا تصرفات دیگر می کنند و به نام یکی از ائمه علیه السلام مصدر می کنند. از این دو عمل، مردم گمان می کنند که حافظ، رسما این اشعار را به نام ایشان گفته؛ نمی دانند که این مناسب بینی با تضمین یا اقتباس است.
به هر حال این حقیر دو دیوان بر ضد دیوان حافظ سروده ام یکی در ردّ او و جواب از ناصواب های او که یکصد و چهل و هفت غزل از آن را بعضی تمام و بعضی مقداری از آن را جواب گفته ام. دیگر دیوان معارضه که با پنجاه غزل از شاه غزلهایش معارضه نموده ام به این معنی که او این غزلها را به نام موالیان خود از شاه و وزیر و پیر تصوف گفته و مبالغه و اغراق و بلند پروازی کرده. من اینها را به شأن آنان لایق ندیده اشعاری مانند آنها بر همان وزن و قافیه به همان مضمون یا بهتر از آن برای موالی خود سروده ام تا با اشعار او معارضه کرده باشم. اینک در معارضه با چند غزل که حافظ در باره شاهان و وزیران گفته و من درباره ائمه هداه علیه السلام سروده ام، آنچه را که درباره ولی عصر ارواحنا له الفداء می باشد به مناسبت در اینجا می آورم:
معارضه با این غزل
«به ملازمان سلطان که رساند این دعا را»
که درباره شاه یا پیر سروده و ما به نام ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
به ملازمان مهدی که رساند این دعا را
که ز راه دل نوازی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیو سیرت به تو و خدا پناهم
به تو ای شهاب ثاقب بزنیم دیوها را
تو هنوز در حجابی بنگر به عاشقانت
چه قیامتی است بر پا به امید آن گارا
چه کنند گر تو از پرده بر آیی و چو موسی
بنمایی آتش طور و همان ید و عصا را
غم هجرت ار که ما را بگداخت سهل باشد
که ره غلط نرفتیم سپاس مر خدا را
رخ همچو مه فروزان دل دوستان سوزان
به در از پرده، تا کی به منافقان مدارا
همه شب در این امیدم که چو صبح گشت طالع
ز تو بشنوم بشارت که فرج رسید ما را
به خدا که مژده ای ده به جواد قائم اللیل
که به خوش دلی لطفت بفکنده ما سوی را
برسید حافظ آخر به عطاء و وصل شاهش
برسیم ما هم از شاه عطا و هم لقا را
معارضه با این غزل
«بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است»
که به نام پیرش سروده و ما به نام ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
عمل بیار که بنیاد عمر بر باد است
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تملق پذیرد آزاد است
مگر تعلق خاطر به مهدی موعود
که خاطر از همه غمها به مهر او شاد است
نصیحتی کُنَمَت یادگیر و در عمل آر
که این حدیث ز میر شریعتم یاد است
مجو درستی عهد از زمان کج بنیاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
چه گویمت که به نص صحیح و وحی و کتاب
رسول عالم غیبم چه مژده ها داد است
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
ترا ز کنگره عدن می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
غم جهان مخور و پند من مَبَر از یاد
که این لطیفه نغزم ز هادیان یاد است
رضا به داده بده و ز عمل مکن تقصیر
ک بر من و تو درِ اختیار بگشاد است
نشان عهد وفا گر چه نیست در همه چیز
ولی بکوش مگو، دار، دارِ فریاد است
حسد چه می بری از نظم سست بر حافظ
قبول خاطر اَبلَه که نِی خدا داد است
جواد از پی صحت برو نه لطف سخن
که حافظ از پی لاف و گزاف معتاد است
تو بر طریقه مهدی بکوش و شادی کن
که حافظ از ره پیر مغان دلش شاد است
معارضه با این غزلش
«زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست»
که به نام شاه و پیر خود سروده و ما به نام ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
صوفی دنیا پرست از حال ما آگاه نیست
فکر او جز در پی اغوای خلق الله نیست
بدتر از صوفی، خراباتی است مست باده است
در حق ما آن چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در شریعت آن چه را حق خواست خیر سالک است
در صراط مستقیم اهل ولا گمراه نیست
تا چو مهدی رخ نماید رایتی خواهیم راند
عصه صبر و وفایش را مجال شاه نیست
او از این سقف بلند ساده بسیار نقش
آگه است از این معما، غیر او آگاه نیست
این چه استغنا است یاران این چه قدرت بهر ماست
کاین، همه زخم زبان است و به دل جز آه نیست
صاحب دیوان ما حقا چه خوش داند حساب
خارج از طغرای او یک نسمه الله نیست
نی پی پیر خراباتم نه پیر صوفیان
هر کجا پیریست جز در فکر مال و جاه نیست
بنده مهدی موعودم که لطفش دائم است
ورنه لطف اهل دنیا گاه هست و گاه نیست
هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار اوباشان بُوَد
خود فروشان را به غیر از می فروشان راه نیست
بر در حقخانه ماندن کار یکرنگان بود
ره درین دولت برای خودسر و خودخواه نیست
هر چه بر ما ناروایی هست از ما هست و بس
ورنه لطف آن شهنشه از کسی کوتاه نیست
حافظ ار بر صدر بنشیند ز خُبث سیرتست
مست دردیکش مقامش مسند و خرگاه نیست
مسند و خرگاه عزت این جهان و آن جهان
جز برای بندگان آن ولی الله نیست
ما و مهدی حافظ و پیر خرابات ای جواد
کاین جهان خالی ز حق خواه و زنا حق خواه نیست
معارضه با این غزلش
«ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست»
که به نام پیر سروده و ما به نام ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
ای خدا مسکن آن خسرو ابرار کجاست
منزل آن شه محبوب خدا یار کجاست
عالم امروز چو شب، تار شد از ظلمت جهل
شمس مستور کجا، وعده اظهار کجاست
یا رب آن وادی ایمن که در او کرده نزول
کآتش طور از او گشته شرر یار کجاست
هر که بینم به جهان نقش خرابی دارد
به جز از سالک این مرحله هشیار کجاست
سالک و رهرو حقیم و به مهدی پیوست
همه مستند و خراباتی و دیندار کجاست
گر بُدی اهل اشارت ز بشارت گفتم
مژده ها هست ولی مژده نگهدار کجاست
همه کسی طالب یار است و همه عاشق مال
آن که بر مژده بود ثابت و پادار کجاست
ای شه مهدی موعود! تو خود دانی و بس
که مرا با تو چه مقصود و سرو کار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران سخن است
من کجا و تو کجا، طعنه اشرار کجاست
به اثر بین که تو را حاجت پرسش نبود
کاین دل غمزده با کیست هوادار کجاست
شور عقل است نه دیوانه شدم یاوه مگو
نور عقل است که گوید مه سیار کجاست
ما ندادیم خرد را به کف مطرب و می
که ندانیم خرابات و نه عیار کجاست
بی تو ای شاه ز من عیش جواد است تباه
عیش با غیبت خورشید و شب تار کجاست
ما نه دل خوش به گل و لاله و نسرین داریم
بی گل روی تو ای شه گل بی خار کجاست
حافظ از پیر خرابات تملق گوید
ما ز مهدی تو ببین باهَش و بیدار کجاست
معارضه با این غزلش
«خوشتر ز عیش و صحبت باغ و بهار چیست؟»
که در باده و می به هر معنی که اراده کرده گفته و ما به شان ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
خوشتر زمهر مهدی والاتبار چیست؟
مهدی کجا است گو سبب انتظار چیست؟
این شد تباه و صفحه گردون سیاه گشت
ای شمس حق ندانمت این استتار چیست؟
از طالب حق از در مهدی برون مشو
بر گرد این فرار تو از شهریار چیست؟
تا وقت هست فرصت خود مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست؟
پیوند عمر نیست به مویی در اختیار
بشتاب این وثوق تو بر اقتدار چیست؟
پیوست کن به حبل ولایت که روزگار
پُر بی وفاست، غصه این روزگار چیست؟
معنای آب زندگی و روضه ارم
غیر از ولای آل نبی ای نگار چیست؟
زینهار کَز پی می و عیش جهان مرو
عیش می و کنار گل و جویبار چیست؟
تقوی طلب کن از همه نیرنگ سرخوشی
این چند روزه سرکشی از کردگار چیست؟
حاشا که پاک و مست، بود نزد حق یکی
قدح فسوق و مژده به پرهیزکار چیست؟
بر هیچکس نبسته در اختیار را
بدخواه و نیک خواه جز از اختیار چیست؟
راز درون پرده نداند به غیر حق
کار اراد ه را ز تو با سر کار چیست؟
دادت خدا اراده و میل و رضا غضب
ای مدعی نزاع تو با کردگار چیست؟
گر اختیار بنده نیاید در اعتبار
پس عذر و توبه، رحمت پروردگار چیست؟
سَهو و خطای بنده چو موت و حیات اوست
تلبیس حق به گفته بی اعتیار نیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
بی شک بود که خواسته کردگار چیست؟
حافظ طریق پیر مغان خواست ای جواد
ما را به غیر مهدی حق اختیار چیست؟
معارضه با این غزلش
«خم زلف تو دام کفر و دینست»
که برای پیر خود گفته و ما به نام ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
شها مهرت عیار کفر و دین است
مَحَک بر کفر و دین تنها همین است
توئی شاها ولی الله مطلق
که رکن آسمان قطب زمین است
توئی معیار بر هر حق و باطل
ولایت، عروه الوثقای دین است
هر آن کس بر صراط مستقیم است
که پیوندش به دین حبل المتین است
هر آن کس بر طریقش ماند ثابت
به حق پیوسته و با حق قرین است
هر آن کس غیر او پیری گزیند
شمارش در عداد کافرین است
جمالت معجز حس است شاها
کمالت فوق درک آن و این است
بیانت سحر نبود معجز آساست
زبانت آیت نطق آفرین است
مقام قدرتت بیرون ز وهم است
که دستت آن یدالله الامین است
ولیکن جای صد افسوس و صد حیف
که این دست خدا در آستین است
به توصیفش خِرَد کِی می بَرَد پِی
خرد از پرتو او نکته بین است
ز عین الله چشم اوست مقصود
که ناظر بر سما و بر زمین است
بود اندر کمین هر که با او
مخالف هست یا با او کمین است
عجب علمیست علم حق شناسی
که پای رفعتش، عرش برین است
به علم حق شناسی می شناسی
همه دامی که از بهرت کمین است
به علم حق شناسی می شناسی
خراباتی برون از راه دین است
دگر نیکو نمی خوانی به پندار
هر آن کس همچو حافظ می گزین است
نگردی گرد علم عشق زینهار
که اسمش نیک و رسمش باده گین است
تو پنداری که حافظ نیک جان داد
بلی پندار هر جاهل همین است
هر آن کس بر ره مهدی علیه السلام نباشد
جواد! او خارج از ما مسلمین است
معارضه با این غزلش
«درد ما را نیست درمان الغیاث»
که درباره پیر سروده و ما، در استغاثه به ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
الغیاث ای شاه خوبان الغیاث
الغیاث ای رکن ایمان الغیاث
ای ولی عصر ای سلطان دین
حجت حق نور یزدان الغیاث
درد ما را نیست درمان غیر تو
ای دوای درد و درمان الغیاث
علت ما را شفایی جز تو نیست
ای شفای دردمندان الغیاث
آتش هجران تو ما را گداخت
کی رسد آخر به پایان الغیاث
تا به کی از خلق داری احتجاب
عالمی را کرده حیران الغیاث
شمس ما تا کی بماند زیر ابر
سر بر آر ای شمس تابان الغیاث
تار شد عالم ز ظلم ظالمین
از جفای خلق دوران الغیاث
شرع و دین بردند و قصد جان کنند
آه از جور لئیمان الغیاث
در، بهای نشر دین جانی طلب
می کنند این خودپرستان الغیاث
دین ما بردند این کافر دلان
ای ولی ما ضعیفان الغیاث
داد مسکینان بگیر ای دادگر
زین گروه نامسلمان الغیاث
خیز و روشن کن جهان را همچو روز
از شب یلدای هجران الغیاث
تا تو پنهانی رفیقان جلوه گر
آه از دست رقیبان الغیاث
هر زمانم درد دیگر می رسد
زین رقیبان بر دل و جان الغیاث
التجا بر درگهت دارد جواد
ای ولی حق سبحان الغیاث
همچو حافظ صد هزاران خلق را
می برند از راه ایمان الغیاث
یک به سوی خانقاه و دیگری
رو به کوی می فروشان الغیاث
معارضه با این غزلش
«سالها دل طلب جام جم از ما می کرد»
که به نام پیر مغان سروده و ما به نام امام زمان ارواحنا له الفداء سروده ایم
سالها دل طلب وصل حق از ما می کرد
آن چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گاه در صومعه صوفی و گهی دیر مغان
گاه از شیخی و گاه از ذهبیها می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
کنز مخفی که خدا داد به ما مفتاحش
بین که خود را به چه نفس دله رسوا می کرد
مشکل خویش ببردم ببر مهدی حق
کو به تایید نظر حل معما می کرد
دارد او با دل خوش صفحه تکوین به دست
تا که هر حکم و قضا با قلم امضا می کرد
گر بگویی که کی این لوح به او داد حکیم
گویم آن روز که این گنبد مینا می کرد
لیک چون غنچه دلش، راز قضا را بنهفت
با همه حال که هر صفحه محشا می کرد
گفت حلاج که شد او به سر دار بلند
جرمش این بود که او کفر هویدا می کرد
آن همه شعبده کفر بُد از او همچون
سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد
فیض روح القدس استی که به مهدیست قرین
می کند مهدی ما آن چه مسیحا می کرد
بلکه بر خدمت او روح قدس بسته کمر
غلط است آن که به غیرش مدد القا می کرد
مثل ما و طلب کردن حق است از غیر
آن که در روز ز خورشید تحری می کرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد
شکر حق آر جواد آن که تو را یار خداست
ورنه این نفس، تو را عاقبت اغوا می کرد
شکر کن، شکر که شد سایه مهدی به سرت
ورنه این نفس، تو رذا عاقبت اغوا می کرد
حافظ از کور دلی در طلب پیر مغان
رتبه عالیه از باده تمنا می کرد
ما پی مهدی و حافظ ز پی پیر مغان
وهم را بین که غلطهای چه بی جا می کرد

معارضه با این غزلش
«دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند»
که درباره مخالفین با پیر مغان گفته و ما در باره مخالفین با حق و ولایت ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
دانی که اهل بغی چه تقریر می کنند
بر ضد اهل حق چه تدابیر می کنند
گویند منع اهل خدا از خدا کنید
تا هر چه می کنید نه تکفیر می کند
دانی که اهل باده چه گویند در خفا
کوشش کنید تا همه تزویر می کنند
قومی به خانقاه و گروهی به میکده
تزریق کفر و زندقه پیر می کنند
ناموس دین و رونق دیندار می برند
با حرف عشق خام که تصویر می کنند
طعن کتاب و مفتی و واعظ کنند و بس
مدح گروه بی سر و پا، سیر می کنند
عیب جوان و پیر کنندی که حق بخواست
رجاله را به طعنه ما شیر می کنند
تشویش وقت عالم دین هر زمان دهند
این جاهلان نگر که چه تدبیر می کنند
گویند حکم شرع نگویید و نشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر می کنند
گویند ترک مسجد و وعظ و خدا کنید
این احمقان نگر ز چه تخدیر می کنند
گویند ذکر آل پیمبر چرا کنید
دعوت به سوی باطله پیر می کنند
گویند دم ز غیبت مهدی چرا زنید
هر چند این مخاصمه از دیر می کند
گر صد هزار سال شود غایب از نظر
حاشا که دوستان تبع از پیر می کنند
ما آن نه ایم گر که به میقات شد کلیم
گوساله را پرستش و تکبیر می کنند
آن را که روز در گه مهدی به غیر تافت
در کوی حق حواله به شمشیر می کنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصلش هنوز
باطن در این خیال که اکسیر می کنند
او از برون در شده مغرور صد فریب
غافل که پشت پرده چه تزویر می کنند
حاشا که جز طریق شریعت هر آنکه رفت
رجمش چو دیو با شهب و تیر می کنند
در حیرتم که راه ضلالت چرا روند
یا رب مگر چه فکر و چه تصویر می کنند
صد ساله راه با قدمی طی توان نمود
حقا در این معامله تقصیر می کنند
قومی به جد و جهد و ریاضت به سر کنند
و ز باب حق نه طاعت و توقیر می کنند
شیطان صفت خضوع نیارند بر ولی
در خود از این خیال که تأثیر می کند
قومی دگر به پیر مغان بسته خویش را
از تنبلی حواله به تقدیر می کنند
سرمست عیش و نوش و می و مطربند و باز
در ادعا به بین که چه تقریر می کنند
گوید به دهر تکیه مکن می بخور به چنگ
کاین کارخانه ایست که تغییر می کنند
بر دهر اعتماد نداریم ما ولی
کو اعتماد آن که نع تعزیر می کنند
گو می خورند و حافظ و مفتی و شیخ او
کایشان همیشه حیله و تزویر می کنند
ما می نمی خوریم و ز مهدی نمی بریم
تا بهر ما جواد چه تقدیر می کنند
معارضه با این غزلش
«آنان که خاک را بر نظر کیمیا کنند»
که در باره شاه و پیر زمان خود سروده و ما در شأن ائمه هدی علیه السلام و ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
آنان که خاک را حرم کبریا کنند
آیا شودد حریم خدا قلب ما کند
آنان که خاک را به مریضان شفا کنند
آیا شود که قلب مرا هم دوا کنند
آنان که ذره را به نظر می کنند شمس
آیا شود که این دل ما پر ضیا کنند
آنان که با نظر به زبان آورند سنگ
آیا شود که سنگ دل ما صفا کنند
آل نبی که بر همه اشیاء قادرند
آیا شود که قلب مس ما طلا کنند
آنان که شاهدند به هر چیز و ناظرند
آیا شود که یک نظری سوی ما کنند
آنان که فیضشان به همه ماسِوی رسد
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند
آنان که خلق شد، دو جهان از طفیلشان
آیا شود نظر به سوی ذره ها کنند
آنان که هم طبیب و هم از درد آگهند
بگذار تا که درد من ایشان دوا کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
هستند اگر طبیب بگو خود دوا کنند
ما را بس است آل نبی رهبر و ولی
آن را که نیست رهبریش پیرها کنند
مهدی ولی عصر بود گر چه غایب است
در کون هر چه هست به امرش روا کنند
چون در حجاب رفته ز هر گوشه مدعی
بر خواستی و این همه چون و چرا کنند
بگذر ز مدعی مده از دست دامنش
کم گو که عاقبت نظری هم به ما کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی، به بندگی است
آن به که کار خود به اطاعت به پا کنند
بی معرفت مباش که گر بندگی نبود
بهر چه بعث این همه از انبیاء کنند
گر بندگی نخواست خدا پس چرا نهاد
شرع و کتاب تا همه ترک هوا کنند
چون حسن عاقبت به ید اوست پس چرا
نگذاشت تا که خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در هر طریق و دین
ارباب وی معامله با همنوا کنند
آن کس که بندگی نکند نیست آشنا
با آشنا معامله، آشنا کنند
حال و درون پرده بما و شما چه کار
ما را وظیفه ای است که بر ما قضا کنند
حال درون پرده که گفتی که جز برون
هر چند در درون شده تکلیف ما کنند
تا آن زمان که پرده بر افتد یقین بدان
جز آن چه گفته اند نشاید خطا کنند
کافر به دوزخ است و شقی در شقاوت است
با مؤمنین، معامله اتقیا کنند
وعد خدا تخلف وی را محال دان
حاشا که بر خلاف کسی را جزا کنند
علم خدا که گاه فلانی شقی شود
آن نیست با تقی عمل اشقیا کنند
بی معرفت مباش مخور می به این امید
کو به ز طاعتی است که در وی ریا کنند
می خوردن و گناه و ریا را اثر یکی است
هر چند در گناه و میش زجرها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
پیغمبران برای گنه ناله ها کنند
بشتاب سوی مهدی و تجدید توبه کن
شاید طفیل او نظری سوی ما کنند
پیراهنی که بویی از آن یوسف آورد
دین است خوش، بپوش، کَت از اصفیا کنند
هرگز به کوی میکده روزی گذر مکن
کانجا تو را ز زمره اهل دغا کنند
ای شاه ما به محفل ما یک گذر نما
تا مؤمنین ز فیض تو خود را صفا کنند
زین حاسدان، به سوی تو، ما شکوه می کنیم
بر ما بسی ز پیروی تو جفا کنند
ما از تو شاکریم که لطف تو در نهان
چندان بود که تن به رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل ز شاهان طلب کند
کو تا که التفات به حال گدا کنند
اما دوام وصل تو با مهدی، ای جوا!
حاصل بود بگو همه این ادعا کنند
معارضه با این غزلش
«من و انکار شراب این چه حکایت باشد»
که در مورد مِی و پیر مغان سروده و ما مخالف او گفتیم و به نام ولی عصر ارواحنا له الفداء تمام کردیم
من و اصرار شراب این چه حکایت باشد
من و انکار عذاب این چه درایت باشد
من که عمری ره تقوی بگرفتم به صلاح
این زمان فسق کنم این چه حکایت باشد
آن که از عقل برون است رود سوی شراب
من که از عقل و شعروم به کفایت باشد
فاسق ار راه به رندی ببرد معذور است
فسق کاری است که موقوف غوایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمی دانستم
کفر و اضلال و فجورش به چه غایت باشد
شکر لله که یقینم شد و تردید برفت
گر چه این علم من از روز بدایت باشد
رَه میخانه و بتخانه و هر خانقهی
لانه کفر و نفاق است و سعایت باشد
بنده مهدی حقم که ز جهلم برهاند
آنکه او مالک ملک است و ولایت باشد
نه مرا پیر مغان است و نه پیر دگران
فضل مهدی به سرم ظل حمایت باشد
حافظ و فسق و فجور و من و تقوی و نماز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
ما و مهدی زمان حافظ و آن پیر مغان
ای جواد از اثر می چه شکایت باشد
معارضه با این غزلش
«تا زمیخانه و می نام و نشان خواهد بود»
که به نام پیر مغان گفته و ما به نام ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
تا ز اثنی عشری نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک رَهِ شاه زمان خواهد بود
حلقه مهدیم از روز قدر در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد شد
گر همه اهل زمین پیر مغان را نگرند
دیده من سوی مهدی نگران خواهد بود
بر سَرِ تربت ما چون گذری فاتحه خوان
که زیارتگه نیکان جهان خواهد بود
منم آن عبد وفادار که گرد شه خویش
همچو پروانه همی طوف کنان خواهد بود
او به عشاق نظر دارد و لطفش بسزاست
پاک آن دل که به این مهر مکان خواهد بود
ای شه عصر و زمن، شوق تو، ما را بگداخت
کی در این دهر تو را دور و زمان خواهد بود
گوش بر بانگ تو داریم به هر صبح و مسا
تا کی از کعبه ندای تو، عیان خواهد بود
گر که پیش از تو نهم سر به لحد دیده من
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
در لحد منتظر فرصت رجعت باشم
دل، پی دیدن آن روی نهان خواهد بود
گر بدانم که تو را منزل و مآوا به کجاست
سر ز پا زودتر آن سوی روان خواهد بود
هر مقامی که در آن جا گذر افتاده تو را
سالها معبد ما بود و چنان خواهد بود
هر زمینی که نشان کف پای تو بُوَد
بوسگاهِ من و صاحب نظران خواهد بود
برو ای رند! شرابی که به دلخواه تو نیست
راه حق بر تو نهان است و نهان خواهد بود
گر نهان است ز ما راز پس پرده چه باک
راه حق فاش و عیان است و عیان خواهد بود
کجی بخت تو حافظ به ره کج کِشَدَت
تا رَهِ راست به دست گردان خواهد بود
حلقه پیر مغان تا که تو را در گوش است
بر همان کج روی استی و همان خواهد بود
حافظ و پیر مغان، ما، و رَهِ مهدیِ حق
ای جواد! آنکه خداجوست بر آن خواهد بود
معارضه با این غزلش
«اگر نه باده غم دل زِ یاد ما ببرد»
که در باره باده و پیر سروده و ما، در شأن عقل و دین و لطف حق و آل نبی و ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
اگر نه پند خدا غم زیاد ما ببرد
غموم حادثه یاد از مراد ما ببرد
و گرنه عقل به پندش مدد کند با ما
جنود جهل ز ما پرده حیا ببرد
و گر نه لطف خدا دستگیر ما باشد
هجوم حادثه، ما را سوی فنا ببرد
اگر نه آل نبی کشتی اند و ما در وی
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
اگر نه صبر به ما، دین حق بیاموزد
جفای دهر ز ما دین و هم خدا ببرد
اگر نه سایه مهدی مدام بر سر ما است
گروه باطله، ما را ره خطا ببرد
گذار بر ظلمات است، خضر راه من اوست
مگر که او به سلامت بدر مرا ببرد
چو لطف و مرحمتش همره است خوفم نیست
محال کآتش محرومی، آب ما ببرد
طبیب دین من او هست و مرشد من او
ولای او همه اندیشه خطا ببرد
نه باده خواهم و نی آن فراغتی که از او است
که لطف مهدی ما، دل ز ماسوی ببرد
نه دل ضعیفم و نی دل کشد مرا به چمن
که قوت دل ما رنج و غصه ها ببرد
اگر چه با همه کس نرد کینه باخت، فلک
و لیک کینه او، دین ما کجا ببرد
هزار شکر کز ابلیس رسته ایم ای دوست
که کس نبود که دستی از این دعا ببرد
بسوخت عاقبت از مکر و فتنه اش، حافظ
که تا ز پیر مغان و شهان، عطا ببرد
جواد، ما که به مهدی علیه السلام سر وفا دادیم
امید آن که زما هر غمی خدا ببرد
معارضه با این غزلش
«الا ای طوطی گویای اسرار»
که به نام شاه منصور گفته و ما به نام ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
الا ای حامل آیات و اخبار
الا ای فارغ از اوهام و پندار
الا ای بنده خاص امامان
الا ای پیرو اطهار ابرار
تو را این بندگی، جاوید و خوش باد
که خوش نقشی ز خود کردی نمودار
سخن سر باز گفتی بی معما
برای خاص و عام از یار و اغیار
به روی جمله زن از نو گلابی
که سازی خفتگان از خواب بیدار
چه ره بود این که زد در پرده ابلیس
کز او منصور گشتی بر سر دار
چه ره بود این که زد درنای مستی
که میرقصند هر صوفی و می خوار
از آن افیون که شیطان در می افکند
شیاطین را نه سر ماند و نه دستار
چه افیون بود کز وی با یزیدان
برون گشتند از اسلام یکبار
سکندر را به زور و زر نشد آب
سرابش این جماعت ساخت افکار
بیا و، رمز این شالوده بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار
همه این شیوه ها از حبّ دنیا است
بگیر این نکته را از من نگهدار
دلیلش آن که از شاه و وزیران
کنندی مدح عشق آسا به اشعار
بُتِ چینی عدوی دین و دلهاست
کند مدح و بود خواهن پادار
برای پرده پوشی و تسترّ
همی گوید به لحن اهل اسرار
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگر با نقش دیوار
نمی داند که خود نقش جدار است
که از مستی نگردیده است هشیار
ولی از ما بگو با هر که هستی
ز روی کار مستان پرده بردار
بگو مستی ندارد با خدا رَه
خراباتی بود یا صوفی خوار
هر آن کس عقل را پشت سر انداخت
نه دین دارد نه باشد با خدا یار
خرد بینای نقش کائنات است
که عشق خام با او کی کند کار
به یُمن رایت مهدی منصور
جواد این نظم کردی نِی بی افکار
تو تعجیلش خدایا در فرج کن
به لطف خود ز آفاتش نگهدار
شَهِ حافظ بُوَد منصور شاهی
شَهِ ما مهدی و آن آل اطهار
معارضه با این غزلش
«دلم رمیده لولی وشی است شورانگیز»
که در تعشق به پیر یا دیگری گفته و ما به نام ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
دلم رمیده شاهیست بی نظیر و عزیز
که هم بود به جهان شاه و هم به رستاخیز
سلاله نبوی خوی، خوی پیغمبر
نه خلف وعده کند، نی خدوع و نی خون ریز
خوشا کسی که بگیرد ره طریقت او
ز هر دری که بود غیر او کند پرهیز
در این مقام که باب الله است می نخرند
هزار خرقه رندی به طره ترتیز
خوشا به جامه تقوی که رهروش پوشد
که تا زند ره هر فرقه و بود به گریز
هزار رند خرابات و مست خانقهی
فدای خاک قدم های مرد با پرهیز
خیال روی تو ای شه اگر به خاک برم
چه غصه ام که بود رجعتی و رستاخیز
فرشته، عشق بداند، به حق، نه، بر، مه رو
فرشته خو، به سرم عشق تو است شورانگیز
ولایت تو بود عهدنامه بر کفنم
که حجتم بود اندر بر خدای عزیز
ز هول حشر چه باکم که با ولایت تو
نه هول حشر و نه دوزخ بود نه آتش تیز
شها به درگهت از فقر آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز
تو مهدی حقی و هادی طریق نجات
بیا و آب حیاتی بر این فسرده بریز
غلام آن کلماتم که مرده زنده کند
بیا و زندگیم بخش و دل بکن لبریز
من از مقام رضا ثابتم به بندگیت
که از قضا نه منم نارضا و نی بگریز
میان ما و تو گر حایل است از دیدار
ولی به دل نبود هیچ حایلی آویز
میان حافظ و معشوق اوست خود حایل
چه بین ما و تو هستی؟ که گویمش بر خیز
جواد شکر خدا کن که مهدیت یار است
که فارغی ز همه ناکس و زهر ناچیز
معارضه با این غزلش
«دارای جهان نصرت دین خسرو کامل»
که به شأن شاه یحیی سروده و ما به شأن ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
سلطان جهان نامی دین خسرو کامل
مهدی که مظفر بود و مظهر عادل
ای محیی اسلام و ممیت همه کفر
تا کی تو پس پرده جهان دست اراذل
ای درگه لطف تو به هر حال گشاده
بر اهل جهان یکسره از عالم و جاهل
تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم
کانعام تو بر کون و مکان جاری و شامل
روز قدر از کلک قضا رشح عدالت
بر روی تو افتاد شدی قائم عادل
زان تیغ که حق بر کمرت بست بگویند
عالم همه ای کاش شود حل مسائل
مُلک و مَلَک از عزمِ تو شاها به امیدت
ای جان جهان خیز که جانها به تو مقبل
ای آن که به جز درگه حق نیست امیدت
دست طلب از دامن این شاه تو بگسل
بگذر ز جهان و می هر کس که جهان یافت
گردن مکن از حرص گرفتار سلاسل
دور فلک امروز نه بر منهج عدل است
خوش باش که روزی شود این دایره زایل
روی فلک امروز مقابل شده با ظلم
با نیرّ عدلی بشود نیز مقابل
هر چند که غایب ز میان است ولی فیض
مقطوع نگردد ز همه صامت و سائل
او قاسم رزق است به هر بنده و هر شاه
در خواست ز غیرش بود اندیشه باطل
حافظ طلبد رزق ز یحیی بن مظفر
حاشا که جواد از در مهدی بزند دل
معارضه با این غزلش
«هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم»
که به نام شاه وقت و پیر مغان سروده و ما به شأن اهل بیت عصمت علیه السلام و حضرت مهدی علیه السلام سروده ایم
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گَه شدم به یاد امامان جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منت های همت خود کامران شدم
بهتر ز هر مراد دل و برتر از همه
کز شیعیان خالص شاه زمان شدم
در شاهراه دولت سرمد به لطف حق
با خدمت نکو گل آن بوستان شدم
ای شاه حق ستوده به دولت، عنایتی
در سایه تو پاشکن روبهان شدم
از آن زمان که لطف خصوصت به من رسید
ایمن ز شرّ فتنه آخر زمان شدم
لطف تو چون که سایه بیفکند بر سرم
آگه ز دام رند و همه صوفیان شدم
از علم لوح، بینشم اول خبر نداشت
در مکتب تو بود چنین نکته دان شوم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کَز جان غلام مهدی صاحب زمان شدم
قسمت حوالتم به نجف کرد و کربلا
چندی ز طائران همان آشیان شدم
در طوس درس بندگی آموختم به صدق
در ظل لطف شاه نجف اهل آن شدم
من پیر سال و ماه نیم پیر خدمتم
وز درد ضعف دین، بچنین ناتوان شدم
شاهم نوید داده عنایت به نصّ خویش
بازآ، که من معین همه خادمان شدم
حافظ، غلام پیر مغان گشت ای جواد
من بنده و غلام امام زمان شدم
معارضه با این غزلش
«حاشا که من به موسم گل ترک می کنم»
که درباره مِی و پیر و شاه وقت سروده و ما به شأن علم و احادیث و ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
حاشا که من به وقت عمل، ترک وی کنم
من دم ز عقل می زنم این کار کی کنم
مهدی کجاست تا همه محصول زهد و علم
در پیش او گذارم و تقدیم وی کنم
از قیل و قال مدرسه دائم دلم خوش است
ترک حدیث و آیه قرآن کی کنم
تا جان به تن مراست، به جان خدمتش کنم
خواهم رسوم خدمت دین، جمله طی کنم
کی بوده در زمانه وفا تا به عیش و نوش
بنشینم و حکایت کاووس و کی کنم
گر نامه ام سیاه بود بر رجا رو
از آنکه ترک پیروی، پیر، و، می، کنم
گر فضل مهدیم برسد روز رستخیز
صد نامه، سیاه پر از عفو حیّ کنم
با پیک دل به وی گله سازم ز شام هجر
کز فرقتش چو مرغ سحر ناله، هی کنم
تا زنده ام به مهر و ولایش زنم قدم
از سیره و طریقت آن شاه پی کنم
این رهبری عاریتی کو سپرده است
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
حافظ به پیر زنده و ما زنده بر امام
باشد جواد تا خبرت باز کی کنم
معارضه با این غزلش
«چل سال بیش رفت که من لاف می زنم»
که در شأن پیر مغان گفته و آخرش به نام تورانشاه و وزیر ختم کرده، و ما به شأن شاه نجف و سلطان طوس و ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
چل سال بیش رفت که من داد می زنم
کز چاکران شاه نجف کمترین، منم
هرگز به یمن عاطفت شاه اولیاء
لبم تهی نشد ز درایات روشنم
از راه صدق خدمت و اخلاص و نیتم
پیوسته کنج مدرسه ها بوده مسکنم
در شأن من، به غیر تقی ظن بد مبرَ
کالوده خبیث نیم پاک دامنم
آب و هوای فارس اگر سفله پرور است
آب و هوای طوس بپرورده این تنم
حیف است همچو من که شوم یار می فروش
خود در قفس نموده، پر و بال بشکنم
من نفس خویش در قفسش آرم از هوی
تا هر دم از هوی نه به هر سفله خو کنم
گَه آلتِ شهان و گهی آلتِ مهان
از هر طرف که باد وزد، بهره برکنم
شاهم علی و شاه دگر مهدی زمان علیه السلام
شهباز دست اویم و هست او نشیمنم
سلطان عصر حجت حق کز عمیم فاضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
حافظ به زیر خرقه، قدح می کشد ولی
من در مغیب شاه ز تزویر، ایمنم
تو را نه شه ز حافظ و مهدی تو را جواد
بر خود ببال و گو که هواخواه او منم
معارضه با این غزلش
«مرا شرطیست با جانان که تا جان در بدن دارم»
که به شأن قوام الدین حسن سروده و ما به شدن حضرت ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
مرا عهدیست با یزدان که تا جان در بدن دارم
هواخواهان کویش را چو جان خویشتن دارم
به کام دل چو با اوصاف و یک رنگم به هر حالت
ز بدگویان چه پروا و چه غم از سوء ظن دارم
مرا دیرینه مولایی است که اندر سایه لطفش
نه غم از بهر دنیا و نه بر عقبی محن دارم
مرا مهدی است مولا و مرا مهدی است شاهنشه
ز حق مگذر، که، دارد؟ این چنین شاهی که من دارم
صفای خلوت خاطر چو با او روز و شب هستم
نه میل گلستان و نی هوای انجمن دارم
شهنشاهی که نامش خاتم ملک سلیمان بود
بدین دولت چه باک از قیصر و شاه یمن دارم
وجود اسم اعظم اوست پس با یمن الطافش
چه باک از کید و از تزویر دیو و اهرمن دارم
الا ای پیر گمراهی، مکن منع از چنین شاهی
که در ترک چنین راهی به دوزخ من وطن دارم
خدا را ای رقیب از ما مکن تکذیب لب در بند
که من در راه حق از خود نه فکر جان و تن دارم
چه می دانی مرا با او چه رازی هست در پنهان
خدا داند که با او هر زمانی صد سخن دارم
چو اندر کوی اجلالش خرامانم بحمدالله
نه میل سرو و نسرین و نه شمشاد و چمن دارم
به هر کس هر کسی خواهد بنازد، گو، به وی نازد
چه غم دارد که در عالم حسینی و حسن دارم
بشد حافظ پی رندی و نازد بر قوام الدین
جواد از راه مهدی رو، بگو شاه ز من دارم


معارضه با این غزلش
«فاش می گویم و از گفته خود دلشادم»
که درباره پیر مغان گفته و ما به نام ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده حقم و بیزار ز هرَ آزادم
عشق نشاسم و از گفته حق، حق جویم
دو جهانم ز کَرَم داد و ز دادَش شادم
نیست بر لوح دلم جز رقم طاعت حق
چه کنم حرف دگر، شرع ندادی یادم
شیعه پاکم و پیرو به امامان هدی
قطب من مهدی موعود و کُنَد ارشادم
طائر گلشن قدسم چو شدم پیرو حق
نشدم آلت غیر و نه به دام افتادم
نه ملک بودم و نی هستم و نی بعد شوم
آدم خاکیم و زادم، خاکی زادم
هست فردوس برین جای من از پویش حق
ورنه من کمتر از آنم که بزایم زادم
کوکب بخت مرا گر چه منجم نشناخت
که منجم نشناسد که چه گوهرزادم
زادم از مادر گیتی به تشیع ز نخست
شکر حق را که چنین طالع نیکو دادم
تا شدم حلقه به گوش در مهدی به نیاز
هر دم آید شعفی نو، به مبارک بادم
خرّمم زانکه شدم بنده سلطان دو کَون
بر در پیر تصوف سر خود ننهادم
نه خورد خون دلم مردمک دیده نه غم
که چرا دل به فریبنده آدم دادم
عقل خود، خام نکردم به سخن هرزه پیر
تا رود کوثر و طوطی و جنان از یادم
سایه طوبی و دلجویی حور لب حوض
نه ز کف دادم و نی برد ز کف شیادم
پاک کن چهره، جواد، از اثر فیض اله
ترسم از رشک رقیبان بکنند بنیادم
معارضه با این غزلش
«ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی»
که در شأن شاه وقت خود سروده و ما به شأن ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
ای در رخ تو پیدا، آیینه الهی
وز صورتت هویدا، انوار حق کما هی
ای سینه تو مخزن، بر علم حی سبحان
وی در دل تو پنهان، اسرار لاتناهی
ای صاحب ولایت، نوباره رسالت
ای مظهر جلالت در حضرت الهی
مرآت ذوالجلالی، آیینه مثالی
مجموعه کمالی، عالم گدا، تو شاهی
حسنت تبارک الله، عکس جمال حق است
ملک تو بارک الله، از ماه، تا، به، ماهی
کلکت مدار فیض است، از خاک تا به افلاک
آب حیات از او، فیضی کم است واهی
ای گوهر دو عالم، ای فخر ولد آدم
مصداق اسم اعظم، بر ماسوی گواهی
ای یادگار احمد، ای مهدی مؤید
ای تیغ مهر سرمد، تو شاه حق پناهی
اندر حریم ملکش، ره نیست اهرمن را
از اهرمن چه ترسی، داری تو همچو شاهی
صد حکمت سلیمان، در جنب حکمت او
چون قطره است و دریا، یا جنب کوه، کاهی
هر کس که تاج بر سر، بنهاد، شه نباشد
غیر تو را چه زیبد، شاهی، اگر تو شاهی
شاه آن بود که ملکش، از قاف تا به قاف است
مُلک به مَلَک به رندش، فرمان بدانچه خواهی
نی هر که بر گروهی، بیچاره حکمفرماست
یا هر که از تجبر، برسد نهد کلاهی
تیغی که آسمانش، از فیض خود دهد آب
تیغ ولی حق است، نی هر که یافت جاهی
تنها کسی که عالم، گیرد به ذوالفقارش
مهدیست کُاو بگیرد، بی منتی سپاهی
کِلکَت فضای حق را، همواره می نویسد
از بهر یار و اغیار، خواهی و یا نخواهی
ای عنصر تو مخلوق، از نور عصمت حق
وی دولت تو پیوند، با دولت الهی
تقدیر سقم و صحت یا فقر و بی نیازی
عمر دراز و کوته، بر شاه و غیر شاهی
شاها! بده تو آبی، از چشمه کرامت
تا سینه ها بشوییم، از عجب و هر گناهی
آب بصیرتی ده، تا لوح دل بشوید
از جهل رند خود بین، و ز جهل خانقاهی
عمریست تا که شاها، دم می زنم ز نامت
اینک زبنده دعوی و ز حضرتت گواهی
گر پرتویی ز لطفت، بر قلب تیره افتد
بزدایدش سیاهی، می سازدش چو ماهی
دانم دلت ببخشد، بر عجز شب نشینان
جویای بندگانی، دائم، نه گاهگاهی
دربارگاه قدست، کس را چگونه یاریست
اظهار حسن خدمت، بی نقطه سیاهی
جایی که برق عصیان، بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد، دعوی بی گناهی
حافظ که پادشاهش گهگاه می برد نام
از بخت خود در آمد، اکنون به عذرخواهی
حاشا تو از جوادت، ای شه نیاوری نام
از گمرهان که این است، از رهبران چه خواهی
معارضه با این غزلش
«ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی»
که برای پیر یا شاه وقت گفته که سفر رفته بوده و ما، در غیبت ولی عصر ارواحنا له الفداء و درخواست تعجیل فرج آن بزرگوار سروده ایم
ای پادشه خوبان ما بنده تو مولایی
ای جان همه امکان، چون شد که نه پیدایی
جان بی تو به لب آمد، دل، تار چو شب آمد
داد از ستم دوران، وقت است که بازآیی
مشتاقی و مهجوری، از غصه چنانم کرد
کز دست بخواهد شد، پایان شکیبایی
فریاد که این بستان، خشکید ز بی آبی
ای ابر بهار دین، خیز از پی سقایی
از جور زمان، ما را، صدها گله می باشد
امریست بود ظاهر، نَز فکرت و سودایی
ابر و مه و باد و خور، در سلسله خدمت
هر امر بفرمایی مجریست به هر جایی
صد باد سلیمانی، سر بسته بفرمانت
این است امام ای دل، تا باد نپیمایی
یا رب به که بتوان گفت، این نکته صدها سال
در پرده بود پنهان، آن شاهد هر جایی
هر چند که هر جا هست، آگه بود از هر سِرّ
رخساره گهی نبود، بر عاشق شیدایی
شاها چمن و گل را، بی روی تو رنگی نیست
بشتاب که عالم را با جلوه بیارایی
ای آیینه رحمان، رُو از چه کنی پنهان
شد تا ز جهان یکسر، رو از چه تو ننمایی
ای هجر توام درد است، ای وصل توام درمان
وی یاد توام مونس، در گوشه تنهایی
ما را نبود ای شه، در پیش تو جز زاری
تا لطف چه اندیشی، تدبیر چه بنمایی
در دایره طاعت، ما نقطه پرگاریم
رای آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
فکر خود و رأی خود، در بندگی حق نیست
شرک است در این مذهب، خودبینی و خودرایی
زین غیبت طولانی، خون شد جگرم باز آی
تا حل کنم این مشکل، زنگم همه بزدایی
حافظ شب هجرانش، شد وصل به شاهانش
نوبت به جواد آمد، پایان شکیبایی
شادیت مبارک باد، پاینده بمانی شاد
آخر پی هر هجری، وصلیست تماشایی
معارضه با این غزلش
«سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی»
که به نام شاه وقت خود سروده و ما برای ولی عصر ارواحنا له الفداء سروده ایم
سحر با خویش می گفتم حدیث آرزومندی
جواب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعا و آه و روز و شب، کلید گنج مقصود است
از این ره رو که یا پیوند، یا در راه پیوندی
ره محبوب آن محبوب، این است و جز این نبود
که غیر از بندگی، از بنده صادق نخواهندی
نمی بینی جهان را جز جفا اندر جبلت نیست
از این رزق جهان بگذر به دنبال چه می بندی
به مهدی دل ببند و خاطر او را به دست آور
که دریا بی ز خوشنودی او، هر خیر و خورسندی
قلم را آن زبان نبود که وصف راستی گوید
ورای حد تقریر است وصف صدق پیوندی
الا ای مهدی حق شرح شوقم در قلم ناید
تو خود دانی و مستغنی ز شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که حقت سلطنت دادی
بپرس از ما و بنگر، چون اسیران در غل و بندی
همایی چون تو عالیقدر کی گیرد حجاب از خلق
دریغ آن سایه دولت که از عالم فرو بندی
نمی گویم که لطفت را دریغ از دوستان داری
بلی حیف است گر این سایه برنا اهل افکندی
در این بازار اگر سودیست، بهر دوستان خواهی
خدایا منعمم گردان به سود آن خداوندی
نه درویشم نه صوفیم نه با پیر مغان کارم
نه از شاهان طمع دارم نه با مولا کنم تندی
نه وجه شعر می خواهم نه چون حافظ بگویم شعر
کز و رقصند کشمیری و ترکان سمرقندی
جواد اَر، شعر می گویی، رضای قلب مهدی جو
تو خورسندی به او حافظ به شاهان داشت خورسندی
معارضات


در خواست عضویت جهت دریافت ایمیل
نام:
ایمیل:
montazar.net

نظر سنجی
مایلید در کدام حوزه مطالب بیستری در سایت گذاشته شود؟
معارف مهدویتغرب و مهدویت
وظایف ما در عصر غیبتهنر و فرهنگ مهدویت
montazar.net

سایت های وابسته