امروز بهار هم، بوي حيات ندارد. زمين با همهي وسعتش تنگ دل است و آسمان با همهي بخشندگياش تنگ دست؛ خورشيد عدالت پشت ابر غيبت پنهان است؛ دلهامان در عطش آب حيات ميسوزد و سينهي تنگمان در قفس انتظار پرپر ميزند.عصرهاي آدينه، آينهي دلمان غمناك است.
غفلت چون شبي دلگير بر ما پرده افكنده و جهالت و سرگرداني چون بادي خشك و سوزان در سراسر وجودمان ميوزد و ما كه با انتظار زاده شدهايم و با انتظار زيستهايم، گاه چون ماهي سرگرداني در درياي انتظار شناوريم و حقيقت را در رنگ رنگ دنيا و نور را در ظلمت خاك ميجوييم و به بهار مجازي طبيعت دل خوش ميكنيم.
شميم عطر زيارات و ادعيه دريچهاي است به آسمان آبي انتظار فرج، خود فرجي است بر كارمان؛ اين برگ سبز قطرهاي است كوچك از آن درياي بيكران كه به عشق يك نگاه مهر آن مهربان موعود، به منتظرانش تقديم ميگردد.
خدايا! در اين گرداب غفلت و جهالت بر ما مددي فرست. رئوفا! بر عطش داغ دلهاي سوختهمان رحم آور.
لطيفا! چشمانمان را به پرتوي گرم و پرمهر از طلوع خورشيد عدالت روشن كن و ياريمان كن كه جز در راه تو و با عشق او قدمي برنداريم.