montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net

من ناراحت بودم كه چه كنم؟ به هر حال بخاطر اطاعت امر پدر، به بازار رفتيم، لكن من توجهى به بازار و خريد نداشتم و به ياد مولا و آقايم بودم... تا بيرون مغازه را نگاه كردم، متوجه آقايى شدم، سيد بزرگوار خوش سيمايى...

دانشمند محترم حاج شيخ وحيد محبى اصل اين داستان را نوشته و بنابر وصيت و سفارش آية اللَّه العظمى گلپايگانى در رؤيا، آن را در اختيار نويسنده كتاب شيفتگان حضرت مهدی ارواحنا له الفداء قرار داده است:
سالها بود كه در فراق حضرت مهدی ارواحنا له الفداء مى‏سوختم و چشم به عنايت آن بزرگوار دوخته بودم تا شايد نظر لطفى كند و مرا به ديدار رويش مفتخر سازد.
يكى از علما كه از اولياء خداست ذكرى به من تعليم نمود و فرمود: «به مدت چهل روز با مراقبت كامل به اين ذكر مداومت داشته باش كه انشاءاللَّه به نتيجه خواهى رسيد.»
طبق دستور او عمل نمودم تا اينكه سى و چند روز گذشت. پدرم از شهرستان به قم آمد و فرمود: «لازم است جهت خريد لوازم ازدواج برادرت، با هم به بازار برويم.» من ناراحت بودم كه چه كنم؟ از يك طرف نمى‏خواستم بيرون بروم و از طرفى نمى‏خواستم كسى را خبر دهم كه من مشغول ذكرى هستم. به هر حال بخاطر اطاعت امر پدر، من، او و خانواده به بازار رفتيم. لكن من توجهى به بازار و خريد نداشتم و به ياد مولا و آقايم بودم و مواظب بودم مبادا اين بيرون آمدن، موجب شود من از هدفم دور شوم. داخل مغازه‏اى شديم آنها مشغول ديدن اجناس و در حال خريد بودند، ناگاه متوجه شدم كه شخصى به من مى‏گويد: «بيرون را نگاه كن» تا بيرون مغازه را نگاه كردم، متوجه آقايى شدم، سيد بزرگوار خوش‏سيمايى چهارشانه كه تقريباً چهل ساله به نظر مى‏رسيد. او چند قدمى ما، بيرون مغازه ايستاده بود و به من نظر داشت عمامه‏اى سياه بر سر داشت و متبسم بود. به فكر افتادم كه: نكند ايشان امام زمان‏ ارواحنا له الفداء باشند. و با خود گفتم: «اگر ايشان، آقا امام زمان‏ ارواحنا له الفداء باشند، حتماً خال مخصوص را در گونه راست دارند و اى كاش مى‏توانستم تمام صورت را ببينم.»
كه ناگاه حضرت روى مبارك را به سوى من كرد و چشمم به خال صورتشان افتاد و بى اختيار گفتم: «اللهم كن لوليّك الحجة بن الحسن...» سلام كردم و گفتم: السلام عليك يا حجة بن الحسن روحى لك الفداء» ديدم لبهاى حضرت حركت كرد و جواب سلام مرا دادند.
در اين لحظه همسرم متوجه من شد و بيرون مغازه را نگاه كرد و پرسيد: «اين آقا كيست؟» ولى من در حالتى نبودم كه بتوانم جوابش را بدهم ناگاه حضرت قدمى برداشت و ديگر آقا را نديدم.
بيرون آمدم اما خبرى از آقا نبود به همسرم گفتم: «شما هم آقا را زيارت كرديد؟»
گفت: «آرى.»[1]
شها خود آگهى از حال زارم‏
دگر تاب شكيبايى ندارم‏
همى خواهم كه رخسارت ببينم‏
پس آنگه پيش پايت جان سپارم‏
[1] شيفتگان حضرت مهدى‏ ارواحنا له الفداء ، ج 2، ص 351.
اطاعت از پدر


در خواست عضویت جهت دریافت ایمیل
نام:
ایمیل:
montazar.net

نظر سنجی
مایلید در کدام حوزه مطالب بیستری در سایت گذاشته شود؟
معارف مهدویتغرب و مهدویت
وظایف ما در عصر غیبتهنر و فرهنگ مهدویت
montazar.net

سایت های وابسته