montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net
montazar.net

قول مردانه‏
دلم شكست اشكم جارى شد با خود گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كنى تا به امتحانم برسم، قول مى‏دهم كه تا آخر عمر نمازم را هميشه اول وقت بخوانم.
... صداى اذان از راديو ماشين به گوش رسيد، جوانى كه در كنارم نشسته بود بلند شد به طرف راننده رفت و به او گفت: آقاى راننده، لطف كنيد نگه داريد تا نمازم را بخوانم.
راننده با بى‏تفاوتى گفت: برو بابا حالا كى نماز مى‏خواند صبر كن ساعتى ديگر در قهوه‏خانه براى ناهار و نماز نگه مى‏دارم.
جوان ول‏كن نبود آنقدر اصرار كرد تا راننده ماشين را نگه داشت و او با آرامش دو ركعت نماز ظهرش را كه شكسته هم بود خواند.
وقتى سوار ماشين شد پرسيدم: چرا اينقدر به نماز اول وقت اهميت مى‏دهى؟
گفت: من به آقايى قول داده‏ام كه هميشه نمازم را اول وقت بخوانم.
گفتم: به چه كسى قول داده‏اى كه اينقدر مهم است.
گفت: من در يكى از كشورهاى اروپايى درس مى‏خواندم. چند سالى بود كه آنجا بودم. محل سكونتم در يك بخش كوچك بود و تا شهرى كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زيادى بود كه با يك اتوبوس كه هر روز از آن بخش به شهر مى‏رفت من هم مى‏رفتم.
براى فارغ التحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را مى‏دادم. پس از سال‏ها رنج و سختى و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسيد. درس‏هايم را خوب خوانده بودم. سوار اتوبوس شدم پس از چند دقيقه اتوبوس كه پر از مسافر بود راه افتاد. نيمى از راه را آمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد. راننده پايين رفت و كاپوت ماشين را بالا زد. مقدارى موتور ماشين را دستكارى كرد اما ماشين روشن نشد. مسافران كنار جاده آمده بودند من هم دلم براى امتحان شور مى‏زد و ناراحت بودم. چيزى ديگر به موقع امتحان نمانده بود. وسيله نقليه ديگرى هم از جاده عبور نمى‏كرد كه با آن بروم. نمى‏دانستم چه كنم. همه تلاش‏هاى چند ساله‏ام به اين امتحان بستگى داشت خيلى نگران بودم. يكباره‏اى جرقه‏اى در مغزم زد به ياد امام زمان‏ ارواحنا له الفداء افتادم. دلم شكست اشكم جارى شد با خودم گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كنى تا به امتحانم برسم، قول مى‏دهم كه تا آخر عمر، نمازم را هميشه اول وقت بخوانم.
چند لحظه‏اى بيشتر نگذشته بود كه آقايى از دور نمايان شد و به سمت راننده آمد. با زبان فرانسوى به راننده گفت: چى شده؟
راننده گفت: نمى‏دانم هر كار مى‏كنم روشن نمى‏شود.
مقدارى ماشين را دست‏كارى كرد و به راننده گفت: «استارت بزن»
ماشن روشن شد همه خوشحال سوار ماشين شدند. من هم كه عجله داشتم سريع سوار شدم همين كه اتوبوس مى‏خواست راه بيفتد، همان آقا پا روى پله اول اتوبوس گذاشت مرا به اسم صدا زد و گفت: قولى كه دادى يادت نرود، نماز اول وقت!
و به پشت اتوبوس رفت و من هر چه نگاه كردم ديگر او را نديدم و تا دانشگاه، همين طور اشك مى‏ريختم.[1]
[1] پورسيد آقايى، مير مهر، ص 344.
نماز


در خواست عضویت جهت دریافت ایمیل
نام:
ایمیل:
montazar.net

نظر سنجی
مایلید در کدام حوزه مطالب بیستری در سایت گذاشته شود؟
معارف مهدویتغرب و مهدویت
وظایف ما در عصر غیبتهنر و فرهنگ مهدویت
montazar.net

سایت های وابسته