فرمود: چون تو ما را يارى كردى، ما هم تو را يارى نموديم... . عرض كردم: اى مولاى من شما كيستى؟ فرمود: من محمدبن الحسن صاحب الزمان هستم. اگر راجع به اين زخم از تو پرسيدند: بگو آن را در جنگ صفين به سرم زدهاند... .
روزى نزد پدرم بودم. مردى را ديدم كه با او صحبت مىكرد. ناگاه در بين سخن گفتن، خواب بر او غلبه كرد و عمامه از سرش افتاد. اثر زخم عميقى بر سرش ظاهر شد. وقتى از خواب بيدار شد از او سؤال كردم جريان اين جراحت كه مثل ضربه شمشير است چيست؟
گفت: اينها از ضربه شمشير در جنگ صفين است.
حاضرين تعجب كرده به او گفتند: جنگ صفين مربوط به قرنها پيش است و يقيناً تو در آن زمان نبودهاى چطور چنين چيزى امكان دارد.
گفت: بله، همين طور است كه مىگوييد. من روزى به طرف مصر سفر مىكردم در بين راه مردى با من همراه شد با هم صحبت مىكرديم و در بين صحبت از جنگ صفين، يادى شد.
آن مرد گفت: اگر من در آنجا حاضر بودم، شمشير خود را از خون على و اصحابش سيراب مىكردم.
من هم گفتم: اگر من حاضر بودم، شمشير خود را از خون معاويه و يارانش رنگين مىكردم.
آن مرد گفت: علىعليه السلام و معاويه و آن ياران كه الان نيستند ولى من و تو كه هستيم بيا تا حق خود را از يكديگر بگيريم و روح آنها را از خود راضى نماييم. اين را گفت و شمشيرش را بيرون كشيد و با يكديگر درگير شديم ناگاه آن مرد ضربهاى بر فرق سرم وارد كرد كه افتادم و از هوش رفتم. ديگر ندانستم كه چه اتفاقى افتاد.
بعد از لحظاتى وقتى چشم گشودم سوارى را بر بالين خود ديدم كه از اسب پياده شد، دستى بر جراحت و زخم من كشيد گويا دست او دارويى بود كه فوراً آن را بهبودى بخشيد و جاى ضربه را خوب كرد بعد فرمود: كمى صبر كن تا برگردم.
آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غايب گرديد. طولى نكشيد كه برگشت و اسب آن مرد و اثاثيه مرا با خود آورد و فرمود:... چون تو ما را يارى كردى، ما هم تو را يارى نموديم «وَ يَنْصُرَنَّ من يَنْصُرُه» خداى تعالى، كسى كه او را يارى كند ياريش مىنمايد.
وقتى اين قضيه را ديدم خوشحال شدم و عرض كردم: اى مولاى من شما كيستى؟
فرمود: من محمد بن الحسن صاحب الزمان هستم. بعد فرمودند: اگر راجع به اين زخم از تو پرسيدند: بگو آن را در جنگ صفين به سرم زدهاند. اين جمله را فرمود و از نظرم غايب شد.[1]
همى خواهم زياران تو باشم
رهين خوان و احسان تو باشم
به هر جا مىروم ذكر تو گويم
به هر بزمى ثنا خوان تو باشم