ابوراجح حمامى
ابوراجح حمامى را بخاطر ناسزاهايى كه به خلفا داشت مورد ضرب و شتم قرار دادند، دندانهايش را شكستند زبانش را سوراخ كردند وضع او طورى شد كه همه مىدانستند تا صبح زنده نمىماند...
وقتى صبح شد مردم به نزد او رفتند، ديدند كه او ايستاده و مشغول نماز است و اثرى از زخمها در او نيست...
علامه مجلسى در بحارالانوار نقل كرد كه:
در حله حاكمى بود كه او را «مرجان صغير» مىگفتند و او از ناصبيان (دشمنان اهلبيتعليهم السلام) بود به حاكم گفتند كه ابوراجح، هميشه صحابه (دشمنان اهلبيتعليهم السلام) را لعن مىكند. حاكم خبيث امر كرد او را حاضر كردند و به امر او آنقدر ابوراجح را زدند كه نزديك بود به هلاكت برسد. دندانهايش ريخت، زبان او را بيرون آوردند و به زنجير آهنى بستند. بينى او را سوراخ كردند، ريسمانى را داخل سوراخ بينى كردند و او را مىكشيدند بعد هم در نهايت، حاكم امر كرد كه او را بكشند.
بعضى از حاضران گفتند كه «او مردى پير است و آنقدر جراحت به او رسيده كه او را خواهد كشت و احتياجى به كشتن ندارد.»
حاكم او را رها كرد. اهل و عيالش او را بردند به خانه و شك نداشتند كه او در همان شب خواهد مُرد. وقتى كه صبح شد، مردم به نزد او رفتند ديدند كه ايستاده و مشغول نماز است.
دندانهاى ريخته، برگشته، اثرى از جراحتها نمانده و زبان و بينىاش سالم شده. مردم با تعجب از او سؤال كردند:
گفت: «من به حالى رسيدم كه مرگ را به چشم خود ديدم زبانى هم نداشتم از خدا درخواست كمك كنم. پس در دل خود از خداوند طلب يارى كردم و از مولاى خود حضرت صاحب الزمان ارواحنا له الفداء استغاثه و طلب دادرسى نمودم. وقتى كه شبِ تاريك فرارسيد، ديدم كه خانه، پر از نور شد، ناگاه حضرت صاحب الامر ارواحنا له الفداء را ديدم كه دست شريف خود را بر روى من كشيد و فرمود: «بيرون برو و براى عيال خود كار كن. همانا خداوند به تو عافيت عطا كرده است.»
پس صبح كردم در اين حالت كه مىبينى.
وقتى خبر او را در شهر پيچيد حاكم او را طلب نمود. ابوراجح حاضر شد، حاكم كه حال ديروز او را ديده بود، با ديدن اوضاع او، وحشت كرد. اما اين معجزه اثرى در دل او نداشت.[1]