آنها قصد كشتن مرا داشتند اجازه گرفتم دو ركعت نماز آخر عمرم را بخوانم.
در نماز قصد كردم در سجده آخر هفت مرتبه بگويم «المستغاث بك يا صاحب الزمان» در بين نماز بود كه در خانه را زدند، ناگهان در باز شد سوارى وارد شد... دست مرا گرفت و برد... .
آقاى سيد هرندى از پدر بزرگوارش نقل نمود كه فرمود:
من در ايام جوانى كه هنوز در حجره مدرسه بسر مىبردم بنابه دعوت جمعى، قرار شد در محلهاى منبر بروم. البته به من گفتند كه در همسايگى منزلى كه قرار است منبر بروم چند خانواده بهايى، سكونت دارند و بايد فكر آنها را هم بكنى...
با همه سفارشات و خيرخواهى مردم، چون ما جوان بوديم با يك شور و خلوصى، در اين ده شب درباره پوچ بودن بساط بهايىگرى دادسخن داده و بطلان اين گروه را آشكار كردم.
بعد از شب دهم پس از صرف شام، عازم مدرسه شدم، در راه مدرسه ناگهان چند نفر، به سمت من آمدند وقتى نزديك شدند، خيلى از من تشكر و قدردانى كردند يكى دست مرا مىبوسيد، ديگرى به عباى من تبرك مىجست و مىگفت: آقا حقاً شما چشم ما را روشن كرديد...
بعد پرسيدند كه قصد كجا را داريد؟ من گفتم كه می خواهم به مدرسه بروم.
آنها گفتند: خواهش مىكنيم امشب به منزل ما بياييد. و ما را به زور تعارف به منزلشان بردند مقدارى كه راه آمديم به درى بزرگ و محكم رسيديم، در را باز كردند وارد شديم. سپس در را از پشت، از پايين و وسط و بالا قفل زدند. وقتى وارد اتاق شديم، ناگهان چند نفر ديگر را ديدم كه همه ناراحت و خشمگين نشسته بودند و هيچ توجهى به آمدن من نشان ندادند حتى جواب سلام مرا هم بى پاسخ گذاشتند. من پيش خودم گفتم شايد بين خودشان ناراحتى دارند. گوشهاى از اتاق نشستم يكى از آنها با تندى رو به من گفت: «سيد!... اين چه حرفهايى است كه بالاى منبر مىگويى»
من رو كردم به يكى از آنها و گفتم: چرا اين آقا اين گونه حرف مىزند؟!
همگى گفتند: «بله درست مىگويد» يك دفعه ديدم چاقو و خنجر آوردند و به من گفتند: «امشب شب آخر عمر توست و ما قصد داريم تو را بكشيم.»
فهميدم كه اينها بهايى بودهاند[1] و حرفهاى ما را روى منبر شنيدهاند و با اين حيله مرا تا اينجا آورده كه كارم را تمام كنند، خونسرديم را حفظ كردم و گفتم: خوب، چه عجلهاى داريد؟ شب خيلى بلند است و من يك نفر هستم شما هم كه مسلح هستيد، كشتن من كارى ندارد ولى توجه كنيد كه حرفى بزنم.
به همديگر نگاهى كردند و گفتند: «بگو هر چه مىخواهى بگويى.»
گفتم: پدر و مادر پيرى در هرند (روستاى ايشان) دارم كه مرا به زحمت به شهر فرستادهاند تا درس بخوانم و به مقامى برسم و كارى بكنم. اكنون خبر مرگ من براى آنها خيلى گران است، شما بخاطر آنها دست از كشتن من برداريد.
توجهاى نكردند و با تندى و تلخى جواب مرا دادند. يكى از آنها گفت: «چه حرفهايى مىزند زود راحتش كنيد.»
دوباره گفتم: چه عجلهاى داريد اجازه بدهيد من حرف ديگرى بزنم.
گفتند: «حرف آخرت باشد.»
گفتم: شما با اين كار، يك امامزاده واجب التعظيمى را بوجود مىآوريد و مردم بر مرقد من ضريحى درست خواهند كرد و سالهاى سال به زيارت من خواهند آمد و براى من طلب رحمت و براى شما كه قاتلين من باشيد، لعن و نفرين خواهند كرد پس بياييد بخاطر خودتان از اين كار منصرف شويد.
تا حرف من تمام شد صداى همگى آنها بلند شد كه «بكشيدش چه حرفهايى مىزند؟!»
ديدم ديگر چارهاى ندارم فقط گفتم پس حالا كه مىخواهيد مرا بكشيد اجازه بدهيد وضويى بگيرم و نمازى بخوانم.
اول قبول نكردند اما با اصرار، اين پيشنهاد را قبول كردند و براى اينكه احتمال مىدادند من وضو گرفتن را بهانه كردهام براى اينكه در حياط فرياد كنم و به همسايهها خبر دهم، مرا در حلقهاى از افراد خنجر به دست به حياط آوردند. من بعد از وضو، نماز را شروع كردم و قصد كردم كه در سجده آخر، هفت مرتبه بگويم: المستغاث بك يا صاحب الزمان.»
با حضور قلب، مشغول نماز شدم. در بين نماز بود كه در خانه را زدند، آنها مردد بودند كه در را باز كنند يا نه؟ ناگهان در باز شد و سوارى وارد شد پهلوى من آمد و منتظر ماند كه من نمازم را تمام كنم. پس از تمام شدن نماز، دست مرا گرفت و به قصد بيرون رفتن از خانه به راه افتاديم. اين چند نفرى كه خنجر و چاقو به دست داشتند گويى همه مجسمهاى بودند كه بر ديوار نصب شدهاند. صدايى از آنها بيرون نمىآمد و ما از خانه بيرون رفتيم.
شب، گذشته بود و درِ مدرسه، بسته بود. به دم در كه رسيديم در مدرسه باز شد و ما داخل مدرسه شديم.
من به آن آقاى بزرگوار عرض كردم: به حجره كوچك ما تشريف فرما شويد تا خدمتى كنيم.
جواب فرمودند: «من بايد بروم.»
من از ايشان جدا و وارد حجره شدم. دنبال كبريت بودم كه چراغ را روشن كنم، ناگهان به خود آمدم كه اين چه داستانى بود؟ من كجا بودم؟! چه شد چگونه آمدم؟! به دنبال آن بزرگوار روانه شدم، ولى اثرى از او نيافتم.
صبح خادم با طلبهها دعوا داشت كه چرا در مدرسه را باز گذاشتهاند، همه طلاب اظهار بى اطلاعى مىكردند. سراغ من آمدند من گفتم: ما كه آمديم در باز بود...
صبح همان شب، همان بهائيان آمدند و سراغ ما را از خادم گرفتند و به حجرهام وارد شدند و همگى اظهار داشتند كه شما را قسم مىدهيم به جان آن كسى كه ديشب شما را از مرگ و ما را از گمراهى و ضلالت نجات داد، راز ما را فاش نكن و همگى شهادتين گفتند و مسلمان شدند.
من همچنان اين راز را در دل داشتم و به احدى نمىگفتم، تا مدتى بعد از آن، اشخاصى از تهران به منزل ما آمدند و گفتند: «جريان آن شب را بازگو كنيد.»
معلوم شد كه آن بيست نفر قضيه را به رفقايشان گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.[2]
ز ظالم دادِ مظلومان تو گيرى
كنى از ناتوانان دستگيرى
تو شاها پناه بى پناهان
به خود بيچارگان را مىپذيرى
[1] براى اطلاع از پوچى افكار بهائيت رجوع شود به سايت www.bahaeiiresearch.org
[2] شيفتگان حضرت مهدی ارواحنا له الفداء ج 1 ص 256.