وجود مقدس امام زمان ارواحنا له الفداء تشريف آورده بودند ، از خصوصيات يارانشان برايم صحبت كردند و فرمودند كه آماده شوم جمعه مىآيند سراغم تا من هم به كارگزارانشان ملحق شوم ...
داماد علامه امينى صاحب كتاب شريف الغدير مىگويد:
در اوائل طلبگى در حجره مدرسه، مشغول رياضت هايى بودم به خاطر همين نيمه شبها از خواب بيدار مىشدم و به تهجد و شب زنده دارى مىپرداختم . مدرسه ما، خادمى داشت كه در خدمتگزارى به طلاب از هيچ كمكى مضايقه نمىكرد، علاوه بر تميز كردن مدرسه كه وظيفهاش بود حجرههاى طلبهها را هم تميز مىكرد، برايشان نان مىگرفت ، آب مىآورد و اگر اجازه مىدادند لباسهايشان را هم مىشست، بسيار كم حرف و پركار بود.
شب چهارشنبهاى وقتى نيمه شب براى عبادت بيدار شدم نورى در اتاق خادم توجهم را جلب كرد مىخواستم به سمت آن نور بروم كه ديدم قدرت رفتن ندارم فهميدم مصلحتى در اين امر است ايستادم، صداى صحبت كردن خادم را با كسى مىشنيدم ، ولى صداى كسى كه خادم با او صحبت مىكرد به گوشم نمىرسيد . بعد از مدتى نور رفت سريع به سمت اتاق خادم رفتم در زدم بعد از باز كردن در و سلام و احوالپرسى ، پرسيدم اين نور چه بود؟ رنگ از رخسارهاش پريد مىخواست جواب ندهد ولى من ول كنش نبودم تا آخر مرا قسم داد كه مىگويم ولى تا روز جمعه به كسى از اين جريان چيزى نگو . قبول كردم او هم جريان را برايم گفت كه وجود مقدس امام زمان ارواحنا له الفداء تشريف آورده بودند در اتاق من ، و از خصوصيات يارانشان برايم صحبت كردند و فرمودند كه آماده شوم جمعه مىآيند سراغم تا من هم به كارگزاران و خادمانشان ملحق شوم.
با حسرت به چهره خادم نگاهى انداختم و از اينكه تا حالا برايم كارهايى را انجام داده بود احساس شرمندگى نمودم . روز جمعه شد چشم از خادم برنداشتم تا لحظه بردنش را ببينم. نزديك ظهر، خادم كنار لبه حوض نشسته بود ، يك لحظه حواس من به چيزى پرت شد تا برگشتم ديدم اثرى از خادم نيست او رفت و ديگر هيچ يك از طلبهها او را نديد.[1]
[1] نقل از حجة الاسلام آقاى فاطمى نيا.