شبیه، شبیه، شبیه
شبيه حضرت عباس مي خواست به ميدان برود. ... شبيه شمر با كلاه خود و شمشير و زره، در ميدان جولان مي داد و وقيحانه به قصد خود اعتراف مي كرد. سمت راست ميدان، اهل حرم و سبزپوشان ايستاده اند. و سمت چپ، سرخ پوشان. چقدر نزديك و چقدر دور! مشكل بود تا باور كنم كه اين جا كربلا و امروز عاشورا است؛ ولي شبيه بود!
شبيه حضرت عباس از امام اذن ميدان مي خواست. اما در زمينه شور مي خواند و شبيه عباس با شور پاسخ مي داد؛ اما سرخ پوشان همه خارج از دستگاه و بي تحرير مي خواندند.
من خيلي دلم مي خواست امام را ببينم؛ اما دور بود و چهره اش را خوب نمي ديدم. امام با دست مبارك، بر تن شبيه عباس كفن پوشاند. شبيه عباس برق آسا به قصد آب بر اسب جست. اسب بال گرفت و تماشاگران غوغا كردند......
حضرت عباس به سوي رود فرات اسب مي راند، ولي سرخ پوشان نگذاشتند.
سرخ پوشان چقدر زيادند! سرخ پوشان چقدر بي چهره اند! اما آن ها هم خودشان بودند و واقعيت داشتند. پس چرا نبايد باور كرد؟ وقتي كه تمام رود فرات در يك تشت آب خلاصه مي شود، وقتي كه يك نخلستان در يك شاخه نخل خلاصه مي شود؛ چرا يك انسان نمي تواند حضرت عباس بشود؟
اين جا همه چيز خلاصه بود. اصلا مگر خود عاشورا خلاصه نبود؟
مگر عاشورا خلاصه تاريخ نبود؟ و تاريخ مگر گسترش عاشورا نيست؟ آيا كسي ادعا كرده است كه تشت آب همان رود فرات است؟
به همين نسبت هم آن سوار، خود حضرت عباس است.
بریده ای از داستان «شبیه، شبیه، شبیه» نوشته قیصر امین پور