نامش حسن و معروف به آيتالله علامه حلّي است. در شهر حِلّه به دنيا آمد و تحصيلاتش را در زادگاهش آغاز کرد. حسن در کودکي چنان درسهاي خود را فرا گرفت و پيشرفت کرد که از طرف پدر و خويشان به جمالالدين لقب يافت؛ يعني زينت و زيبايي دين.
هنوز 28 سال از سن حسن نگذشته بود که به سبب پيشرفتهاي بينظير علمي پس از رحلت محقق حلي، از سوي علما و بزرگان به عنوان مرجع تقليد معرفي شد.
علامه حلّي در زمان حکومت اولجايتو مغول به ايران مسافرت کرد و شاه مغول پس از ملاقات با او مسلمان شد و نام خدابنده را براي خود برگزيد.
علامه حلي پس از سالها خدمات علمي و ديني، سرانجام در محرم سال 726 قمري دار فاني را وداع گفت و در جوار حرم امام علي عليه السلام آرام گرفت.
شب جمعه است. دلت باز هواي کربلا کرده است. کارهاي روزانه امان نميدهند. دير وقت است. دير کردهاي. از حِلّه تا کربلا راه کمي نيست. با اين حال نميتواني نروي. غسل زيارت و جمعه ميکني، عصايت را برميداري و با آذوقة کمي به راه ميافتي. از کوچه پس کوچههاي حلّه ميگذري. خورشيد، نور خود را از لب بامهاي گلي حله برچيده است. بر ميگردي و نگاهي به آسمان ميکني. رنگ غروب، همة آسمان را فرا گرفته است. دانههاي تسبيح لاي انگشتانت ميچرخند. عطر الله اکبر در راه خلوتي که به سوي کربلا در پيش گرفتهاي همراهيات ميکند. مدتي که ميروي صداي اذان از مساجد شهر به گوش ميرسد. چقدر آسودهاي شيخ! عبايت را پهن ميکني. رو به سوي قبله ميکني و به نماز ميايستي. دل بيقرارت هواي کعبة دلها را دارد. به عشق حسين عليه السلام اشک ميريزي و ميگويي: «اين عشقي است که هرگز خاموش نخواهد شد!»
به مولا سلام ميدهي و دوباره راه ميافتي. هوا تاريک ميشود. بوي شط از دورترها به مشام ميرسد. قدم تند ميکني. تپهها و درههاي مخوفي در راه است. لحظهاي هول بَرَت ميدارد. احساس ترس ميکني، اما با ذکر يا حسين آرام ميگيري. دلت قرص ميشود که با مدد اباعبدالله هيچ خطري تو را تهديد نخواهد کرد. اولين تپه را بالا ميروي، بالاي تپه که ميرسي صدايي به گوشَت ميخورد. چه صداي دلانگيزيست. صداي مناجات؛ صداي قرآن و دعايي که دلت را به تپش مياندازد. تعجب ميکني: «خدايا اين کيست در اين سرزمين به نيايش ايستاده است؟»
برايت ماية شگفتي است. سالهاست اين راه را ميروي و ميآيي. هيچ وقت چنين صحنهاي را نديدهاي. به سوي صدا راه کج ميکني. نسيم خنکي ميوزد. بوي خوشي مشامت را مينوازد. بوي تسبيح و نماز. بويي که هميشه در حرم مقدس به مشامت خورده است. با اشتياق قدم تند ميکني. مردي ايستاده. با قامتي بلند و دوست داشتني؛ با عبا و دشداشهاي سفيد. دلت ميلرزد. آرزو ميکني کاش تا کربلا همراهيات کند. کنارش مينشيني و منتظر ميماني تا نماز و عبادتش به پايان برسد.
نمازش تمام ميشود. چهرة نوراني و دوست داشتني سيّد تو را گرفته است. سلام ميکني و احوالش را ميپرسي. با گشادهرويي پاسخت ميدهد. خيلي زود با هم صميمي ميشويد. کمي از دوري و سختي راه حرف ميزنيد، سپس بلند ميشويد و راه ميافتيد. شانه به شانة هم. آرام و بيدغدغه. وجود اين سيّد چقدر آرامشبخش است. هيچ وقت چنين آرام نبودهاي. از راه رفتن در اين شب خنک و زيبا احساس لذت ميکني. از هر دري سخن به ميان ميآوريد. از کربلا، از حلّه و علمايش؛ از خودت، از کارهايي که در حلّه به آن مشغولي. هر چه به ذهنت ميآيد ميپرسي. سيد با دليل و منطق پاسخ ميدهد و سرانجام گفتوگوي دوستانة شما به يک بحث علمي منتهي ميشود به يکي از بحثهاي سنگين فقهي. سيد فتوا ميدهد و تو آن را رد ميکني. او دفاع ميکند و تو منکر ميشوي و ميگويي: «دليل و حديثي بر طبق اين فتوا نداريم!»
سيد لبخند ميزند و ميگويد: «شيخ طوسي در کتاب تهذيب، در صفحة فلان و سطر فلان حديثي در اين باره ذکر کرده است!»
از دقت نظر سيد در شگفت ميشوي. با خود فکر ميکني: «راستي اين سيّد عالم و مجتهد کيست؟ نکند از علماي نجف باشد؟»
کنجکاو ميشوي تا دوباره امتحانش کني. يکي از دغدغههايت، ديدار آقا وليعصر ارواحنا له الفداء است. دستپاچه ميشوي. عصايت از دست ميافتد، در حالي که خم شدهاي تا عصايت را برداري آنچه را که از ذهنت ميگذرت به زبان ميآوري: «آيا در اين زمان که غيبت کبراست، ميتوان حضرت صاحبالامر ارواحنا له الفداء را ديد؟»
سيد پيشدستي ميکند و دستش را دراز ميکند. عصا را از زمين بر ميدارد و در حالي که عصا را به دستت ميدهد، با لبخند ميگويد: «چگونه صاحبالزمان را نميتوان ديد و حال آنکه دست او در دست توست!»
بياختيار خودت را به پاي سيد مياندازي و تازه ميفهمي که با چه کسي همسفر شدهاي! گريه ميکني و پاهاي آقا را در بغل ميگيري. از هوش ميروي و ديگر چيزي نميفهمي.
وقتي به خود ميآيي ميبيني سپيدة سحر نمايان است. ستارة صبح در افق ميدرخشد. تنهايي. از دوست و همسفر عزيزت خبري نيست. به گريه ميافتي و در فراق آن عزيز، بيتابي ميکني. چارهاي نيست. تن به قضا ميسپاري و به نماز صبح ميايستي.
دوباره به طرف کربلا راه ميافتي. يقين ميکني که آقا را از نزديک زيارت کردهاي؛ اما افسوس ميخوري که چرا زود نشناختهاي.
وقتي به حلّه باز ميگردي اولين کاري که ميکني به سراغ کتاب تهذيب ميروي. سراغ صفحهاي را ميگيري که سيد آدرس داده بود. درست است. شيخ طوسي حديثي دارد در آن بابي که شما در موردش بحث ميکردهايد. اشک از ديدگانت ميچکد. قلم برميداري و در حاشية صفحه مينويسي: «اين حديثي است که حضرت صاحبالامر ارواحنا له الفداء به آن خبر داده و به آن راهنمايي کرد.»[1]
مجيد محبوبي
برگرفته از مجله امان شماره 39
[1] . گلشن ابرار، ج 1، ص 146 و 147.
![](imagesstyle/sub/t.png)
دست او در دست توست
در خواست عضویت جهت دریافت ایمیل
|
![montazar.net](imagesstyle/my3divsep.png) |
|
![montazar.net](imagesstyle/my3divsep.png) |
|
Could not add IP : Data too long for column 'user_agent' at row 1